پرسش از وجود
مابعدالطبيعه نيچه، مانند پرسش اساسى هر متفكرى، پرسش از وجود
ِ موجودات است، كه موجودات در پرتو آن تعيّن و تحقّق پيدا مى كنند. از اين نظر نحوه ظهور حقيقت و حوالت تاريخى حقيقت نيز، در هر دوره كه پرسش ها طرح مى شوند، به همان پرسش اساسى وجود باز مى گردد. جامعه و فرهنگ نيز كه آدم و عالم و مبدأ عالم و آدم در آن وصف و تعريف مى شوند، مظهر حقيقت و وجودِ موجودند. در نظر نيچه رسالت و حوالت ابرمرد نيز تحقق پاسخ اساسى بشر به وجودِ موجود است، كه در عصر نيچه در «اراده معطوف به قدرت و اراده» چونان موجود مطلق تثبيت شده است.هيدگر در باب حقيقت و اصل پيدايى مابعدالطبيعه مى گويد: ذات انسان از آنجا كه اگزيستانس و تقرّر ظهورى اش سكنى گزيدن در قرب وجود است و نسبتى با وجود دارد كه نيوشاى وجود مى شود، تنها موجودى است كه پرسش از وجودمى كند. و اين پرسش جزء ذات اوست. با اين پرسش و در جهت و هيبت اين پرسش است كه مابعدالطبيعه تأسيس مى شود. پس تأسيس مابعدالطبيعه مسبوق به نحوى حضور در برابر وجود و مواجهه با آن است؛ و البته كه اين مواجهه مستلزم اِعراض از موجودات است. آدمى كه موجودى افتاده در عالم است و سير ميان حق و باطل مى كند، آناتى دارد كه در آن آنات از سود و زيان و از همه تعلقات فارغ مى شود؛ و تعرض به حق مى كند، اما هر چند كه اين تعرض در ذات اوست، ماندن در ساحت «وجود بينى» در شأن او نيست؛ زيرا وجود ظاهر مى شود و در پرده و حجاب مى رود. فلسفه سايه اين حجاب است، كه در آن وجود با موجود خلط مى شود.به روايت هيدگر در حقيقت، مطابق متافيزيك نيچه اراده معطوف به قدرت، نحوه وجودِ موجودات و ذات آن را بيان مى كند. اين اراده به هيچ وجه مستلزم اراده و خواست فرد بخصوصى نيست، بلكه تنها مستلزم ذات موجودات يا نحوه وجود آنهاست. هنر نيز در قلمرو «اراده معطوف به قدرت و اراده»، موضوعيت پيدا مى كند. براى نيچه اراده معطوف به قدرت چونان هنر و در مقام ابداع يك اثر هنرى، منشأ دگرگونى و تخريب عناصر نازيبا و نافرخنده زندگى است.چنان كه هيدگر در كتاب نيچه بدان اشاره دارد. مسأله اساسى متافيزيك، همانا پرسش از وجود
موجودات است، و حقيقت در انكشاف و ظهورِ همين وجود معنى پيدا مى كند. از سويى «موجودات» چون مورد و متعلّق پرسش از وجود
مى نمايند و از همين مورديت و متعلّقيت است كه اغلب «وجود» در حجاب «موجود» گرفتار مى آيد. فلسفه مدرن در تفكر كانتى اين پرسش از وجود
را به قلمرو شناخت شناسى تحويل مى كند و در سايه مفهوم آگاهىِ سوژه، وجود را مورد تأمل قرار مى دهد، كه همين امر خود چونان حجابى متعاطى مابعدالطبيعه را از درك ماهيت و موضوع اساسى فلسفه يعنى «وجود» باز داشته است.از اينجا مسأله اساسى و ريشه اى فلسفه، حتى از نظر نيچه نيز پنهان مانده است. اين غفلت نيست انگارانه از دوران ظهور فلسفه افلاطون تاكنون ادامه يافته است. متافيزيك در حالى كه همواره با معرفت وجودِ موجود آغاز كرده، اما در دام موجودات افتاده است. به سخنى ديگر، فيلسوفان موجوداتِ داراى ماهيات ثابت را مبناى معرفت گرفته اند، در حالى كه اين ماهيات خود موجوداتى اند انتزاعى، و برگرفته از موجودات انضمامى و ممكن و متغير.نكته آن است كه نيچه نيهيليسم و نيست انگارى(26) را بسنده كردن به همين حقايق انتزاعى جاويدان و ثابت، به قيمت انكار زندگى و جهان گذران مى داند. و اين از نظر او، از پرسپكتيو و منظرى حياتى و غريزى برمى خيزد تا خودآگاهى. اما او خود مانند فلاسفه پيشين، به نحوى در همين موجودبينى گرفتار آمده و اراده معطوف به قدرت و اراده را چون وجود تلقى كرده است و به مفاهيم انتزاعى ثابت تسليم شده است.از نظر هيدگر، اگر پرسش اساسى خود را به موضوع ريشه اى فلسفه، يعنى پرسش از وجود
معطوف داريم، ناگزير بايد موجودات را در پرتو نور وجود قرار دهيم، و اين امر حجاب از چهره وجود برگرفته و ما را قادر خواهد ساخت، به حقيقت وجود و انكشاف آن نائل آييم. وقتى از ذات وجود پرسيديم، در واقع مى خواهيم به حقيقت آن برسيم. چرا كه حقيقت وجود در انكشاف و نامستورى تحقّق مى يابد.