در فراسوى خير و شر - بحران نیهیلیسم فکری و هنری نیچه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بحران نیهیلیسم فکری و هنری نیچه - نسخه متنی

محمد مددپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در فراسوى خير و شر

در نظر نيچه حقيقت و زبان به نظامى از نشانه ها و فضايى معناشناسانه اشاره مى كند، كه در گذرگاه تاريخ دستخوش دگرگونى شده است. او در اينجا از كاربرد زبان در طول تاريخ سخن مى گويد، و مدعى است كه واژگان در روند كاربرد زبان براى به كار برندگان واجد خصلتى الزام آور و پايدار شده، و به تدريج به صورت قواعدى انعطاف ناپذير درآمده اند. افزون بر اين در جريان بكارگيرى زبان «شدن و صيرورت» به مرور به «هستى و بودن» تنزّل يافته، و اين مفهوم نيز به صورت حقيقت جلوه گر شده است، و نياز انسان به ثبات و بقا را در طول تاريخ پاسخ داده اند.

افلاطون با نسبت دروغ دادن به هنرمندان و شاعران، مى كوشيد دامن آرمانشهر خويش را از غبار هنر دور نگهدارد، اما نيچه به جاى تأكيد بر منافع آرمانشهر و حتى جهان، حيات را سرلوحه انديشه هاى فلسفى خود قرار مى دهد. حيات استعاره اى است كه وجود را در برمى گيرد و حقيقت و هستى را چونان استعاره اى پوچ نفى مى كند و بر چشم انداز و ساحت محسوس صحه مى گذارد.

نيچه در فراسوى نيك و بد مى گويد، سخن گفتن از روح و خير و حقيقت به شيوه افلاطون، واژگون كردن حقيقت و انكار چشم انداز و پرسپكتيو، يا نفى شرط اساسى تمامى زندگى است.(36) در اينجا نيچه با اين فرض مى پذيرد كه در هر نظرى خود رويكرد و پرسپكتيوى در برابر چشم انداز رويكردهاى ديگر است و در اين ميان عالم محسوس ذات اصيل و واقعى هستى و حيات محسوب مى شود. امر محسوس و مشهود در نظر نيچه همانا حقيقت اصيل به مفهوم غيرافلاطونى لفظ است، و از اين نظر به واژگون سازى مذهب افلاطونى حقيقت مى رسد، و آن را از راه ديدگاه و چشم انداز حياتى بشرى معتبر مى داند كه متصلّب شده است، و قدرت احساسى خود را از كف داده. در اين حال صورت خيالى محو مى شود و ديگر معتبر نيست.

جان كلام آن كه نيچه حقيقت را خطايى مى داند، كه بدون آن انسان ها قادر به زيست نيستند. اما اين زندگى است كه ارزش ها و حقيقت را اعتبار مى بخشد، بنابراين حقيقت همان واقعيت پايدارى است كه به عنوان شرط ضرورى حيات دوام يافته است و آن همان عالم پديدار Semblance و محسوس است. از اينجا حقيقت و هستى خود به وجهى همان پديدار است. همين پديدار وقتى ماهيتى ثابت و پايدار به خود گرفت، ابژه و متعلَّق شناسايى نام مى گيرد.

در اينجا نيچه آنچه را از پرده بيرون مى افتد و پايدار مى شود، داراى درخشندگى تلقى مى كند. درخشندگى نگاه ما را به خويش مجذوب و مشغول مى دارد. حقيقت نيز در شكل ايستمند و ثابت خود با تكيه بر منظرى پايدار و باقى به زندگى امكان تداوم مى بخشد. حقيقت در سايه ثبات و عدم تغيير و به بهاى نفى توانمندى و تغيير و نفى و بالندگى در قلمرو ديدگاه و پرسپكتيوى خاص به حيات تداوم مى بخشد. اين تداوم حيات به بهاى نفى گستردگى است.

حال هنر با اين پرسپكتيو نيچه اى به عنوان «اراده معطوف به پديدار» به حقيقت تعلّق مى يابد، زيرا هر دو در يك واقعيت با هم شريك اند، و آن اين كه هر دو وجهى از درخشندگى پرسپكتيوال Perspectival به شمار مى روند. در اينجاست كه مى توان نظر نيچه مبنى بر اعتبار و ارزش والاى هنر در برابر حقيقت را دريافت، زيرا حقيقت چونان پديدارى ايستمند به زندگى و حيات امكان تداوم مى بخشد، و بسط و توانمندى آن را سركوب مى كند. اما هنر چونان «اراده معطوف به پديدار» امكان توانمندى و خلاقيت را در پرتو حيات مهيا كرده و به بسط آن مدد مى رساند. در اينجا نيچه صريحاً اعلام مى كند كه هنر اصيل ترين كاركرد و وظيفه حيات است. با بهره مندى از نيروى هنر است كه انسان از نابودى در پيشگاه انتزاعى حقيقت نجات مى يابد. حيات نياز به بسط و گسترش خويش دارد، و هنر اين امكان تصعيد و تكامل را فراهم مى كند.

نهايت آن كه هنر و حقيقت هر دو به زندگى و حيات مدد مى رسانند؛ حقيقت به پايندگى آن و هنر به گستردگى آن. بنابراين هر دو براى زندگى و حيات ضرورى و لازم اند. در حالى كه با يكديگر اساساً ناسازگارند. اين تنافر و تباين به نوعى ترس آگاهى و حيرت مى انجامد.

هنر منشأ رهايى انسان در پايان تاريخ

آنگاه كه «مرگ خداى اخلاق و ارزش ها» اعلام مى گردد، دل ها آكنده از اضطراب و دلهره مى شود. ماجراى مزبور با ظهور نيست انگارى همراه است و در حوزه اى كه نيست انگارى حاكميت يابد، آفرينندگى هنر تنها رويكردى است كه در پرتو آن مى توان تداوم هستى را تضمين كرد، زيرا قبل از اين حادثه «خداوند» و «عالم حقيقى» از وجود صيانت مى كرد، اما با رويدادى شگرف و هستى سوز چون مرگ خدا، انسان خود را يكه و تنها و بى پناه مى يابد، و در چنين شرايطى است كه براى نيچه در مقام آخرين حجت خردمندى اروپا و مدافع نيست انگارى مطلق، هنر و خلاقيت والاترين فعاليت متافيزيكى انسان تلقى خواهد شد.

در اينجا آفرينش هنرى جانشين آفرينندگى ايزدى مى شود! هنر و خلاقيت واقعيت را به سوى والاترين امكانات سوق مى دهد. از اينجا والاترين هيأت اراده معطوف به قدرت را متجلى مى سازد، و بر همين اساس است كه وى فعاليت متافيزيكى آفرينش هنرى را مبناى نظريه «هنر برتر از حقيقت» قرار داد.(37)

همه اين مراتب در تفكّر نيچه مبتنى بر نظريه ديدگاهى Optics و منظر چشم اندازى Perspective او از هستى و جهان مطرح مى شوند. و سوبژكتيويته و نفسانيت متافيزيكى دوهزار و پانصد ساله به نهايت مى رسد. او كه تفاسير و تأويلات و منظرها و رويكردهاى خاص را اساس دانايى و هنرمندى انسان مى دانست، معيارى قطعى براى رجحان منظر و چشم اندازى وجود قائل نبود، الاّ همان سوبژكتيويته اى كه در «اراده معطوف به قدرت و اراده» تماميت پيدا كرده است.

/ 40