افلاطون در فايدرُس ذات زيبايى را در نسبت انسان با موجودات ديگر مورد تأمل قرار مى دهد. مبانى افلاطونى در اين مكالمه، جدايى اساسى ميان عالم هنرى و حقيقت را بيان مى كند. افلاطون در اين اثر بر اين باور است كه انسان در سرچشمه هاى وجود به ديدار هستى نائل آمده است، اما با درافتادن در زندان تن، روح او گرفتار آمده و در اعماق اين زندان تنگ، ديگر قادر نيست وجود را آن طور كه در عالم مثال ديده است، بدون حجاب نظاره كند، زيرا كه تن چون حجابى در برابر وجود قرار گرفته و انسان در پشت آن حجاب به ورطه غفلت درافتاده است، و اين غفلت سبب شده اشباح و سايه هاى موجودات را عين وجود بداند.زيبايى در نظر افلاطون داراى صفتى است كه به انسان امكان خروج از عالم غفلت را مى دهد، زيبايى محسوس، آدمى را به زيبايى معقولى كه جان در عالم مثال ديده است، هدايت مى كند. نفس فرومايگان وقتى به زيبايى مى رسد، چون نفس چهارپايان، به دنبال لذت پرستى جسمانى مى رود. اما انسان حكيم و فرزانه روح خويش را از مرحله عشق به زيبايى ظاهرى و مجازى خوبرويان رها كرده و به ذات زيبايى معطوف مى دارد. در حقيقت او براى شناسايى ذات زيبايى حجاب جسمانى را كنار زده و به ساحت فوق حسى صعود مى كند، زيرا در پرتو درخشش و شكوه اين زيبايى، آدمى قادر خواهد شد، تلألو وجود را مشاهده كند.در مكالمه ضيافت نيز افلاطون از ذات عشق و زيبايى پرسش مى كند. سالكِ طريقت عشق كه راهى سرمدى است، در آغاز از عشق به «صورت» سخن مى گويد و اندام هاى زيبا را ستايش مى كند. آنگاه از عشق جسمانى و اروتيك مى گذرد، و به زيبايى هاى «جان» دل مى سپارد، تا آن جا كه درمى يابد ذات زيبايى در هر جا و در هر كسوت يكى است. از آن پس به دانايى و معرفت دل مى بندد و عشق مى ورزد. او در اينجا به زيبايى مطلق مى انديشد. سالك در اين سير و سلوك از كل آلودگى هاى ناسوتى رها شده و با چشم دل و بصيرت به رؤيت زيبايى مطلق مى پردازد. اين زيبايى عين «حقيقت» است.(35)به نظر افلاطون پيوند ميان زيبايى و حقيقت، با ورود هنر تا حدّى متزلزل مى گردد، چرا كه در نظر او حقيقت يا انكشاف وجود، تنها در ساحت فوق حس قابل تحقّق است؛ حال آن كه «پديدار زيبا» صفتى محسوس دارد، و هنر از طريق پيدايى زيبايى در عالم محسوس از حقيقت افلاطونى فاصله مى گيرد. اين فاصله موجِد حيرت و ترس آگاهى نيست، بلكه نوعى تنافر ناشى از بى اعتبارى و كم اعتبارى هنر در برابر حقيقت است؛ حال آن كه تنافر مورد بحث نيچه در واقع نوعى ترس آگاهى است.از اين منظر اگر فلسفه نيچه را نوعى نگرش افلاطونى وارونه بدانيم، درمى يابيم كه چرا نيچه اين تنافر ميان هنر و حقيقت را متناسب و موافق طبع نمى شمارد، و آن را موجب بروز حيرت و ترس آگاهى نمى داند. او انديشه هاى افلاطونى را زمينه بروز نيست انگارى در غرب تلقى مى كند. افلاطون در دفتر دهم ولايت نامه مدعى است كه هنرها به دليل توجه خاص به ساحت جسمانى و حسى از حقيقت به دوراند. او در تشريع اين دورى به تمثيل صنع الهى دميورژ اشاره مى كند و مى گويد خداوند سازنده تخت حقيقى است و همه چيزهاى ديگر حاصل هنر و صنعت اوست. نجارى كه تخت را مى سازد چون از حقيقت تخت پيروى مى كند، اين فعاليت نوعى شبيه سازى و محاكات است، و نقاشى كه همان تخت را ترسيم مى كند از چيزى كه نجار ساخته تقليد مى كند. بنابراين افلاطون ميان امور محسوس و تقليدى و صُوَر معقول يا حقيقت وجود قائل به تفكيك مى شود. در اينجا نيچه به واژگون سازى اين نسبت ميان اصل و رو گرفت يا حقيقت و هنر پرداخت، و ترتيب افلاطونى ميان امر محسوس و امر معقولِ فوق حسى را بر هم زد.در جهان نيچه اى حقيقت مشتى استعاره و كنايه و تشبيه و قياس به نفس، و به عبارتى مجموعه اى از روابط انسانى است كه با ترفندهاى شعرى تشديد شده و زينت يافته، و اكنون پس از كاربردى مداوم و طولانى در نظر مردم، به عنوان امورى ثابت و حقيقى و به صورت قواعدى اصولى تثبيت شده اند. حقايق پندارهاى پوچى هستند كه بشر ماهيت پندارگونه شان را به طاق نسيان سپرده است. آن ها از تأثيرگذارى بر دنياى حس بشرى ناتوان اند. اما مفاهيمى چون حقيقت، ابزارهايى آماده اند جهت راه انداختن و ادامه زندگى و بس. در حالى كه اساساً حقايق وجود ندارند و همگى صرفاً تعبير و تفسير و تأويل اند.
نزاع زيبايى و هنر با حقيقت
از نظر نيچه زيبايى و هنر بر سر جهان با حقيقت در نزاع اند. وقتى نيچه زبان و حقيقت را سپاهى از كنايات و استعارات معرفى مى كند، از ساحت عينيت علمى گريخته و خود را در ساحت هنر قرار مى دهد. به گمان او فعاليت هنر نيز به استعارات و مجازها و كنايات تكيه دارد، اما اين استعارات آرى گفتن به زندگى است و نه بر ساختن جهانى دروغين كه از طريق زبان و حقيقت تثبيت مى شود.