على رغم توجه به فلسفه شوپنهاور، هرگز نيچه مريد شوپنهاور نشد. او برخلاف شوپنهاور به سوى تأييد زندگى، نه نفى آن پيش رفت. هنگامى كه نيچه در سال 1888 به زايش تراژدى، نخستين اثرش درباره هنر بازپس مى نگرد، بر آن است كه در آن نگرشى از زندگى بيان شود كه آنتى تز و وضع مقابل انديشه و بينش شوپنهاور است. فردريش نيچه Friedrich Nietzche هنر رمانتيك را به عنوان هنر واقعيت گريز escapist رد مى كرد، اما آراء خاص وى در مورد زيبايى شناسى كه به طور خلاصه در يادداشت هايى كه يك سال پس از مرگ وى، به نام اراده به قدرت انتشار يافته، نسبت به آراى شوپنهاور، بهتر درك مى شوند.اثر اوليه نيچه، زايش تراژدى از روح موسيقى در سال 1872، نظريه اى از تراژدى را ارائه داد كه از ارتباط دوانگيزه بنيادين نشأت مى گيرد. نيچه آن ها را ارواح ديونوسوسى Dionysus و آپولونى Apolloمى نامد. يكى پذيرش تجربه خوشى و ديگرى نياز به نظم و تناسب است. نيچه در اين اثر بر آن است كه يونانيان نيك مى دانستند كه زندگى هولناك است، و بيان ناشدنى و خطرناك، و اگرچه آن ها از سرشت حقيقى جهان و زندگانى بشرى آگاه بودند، تن به بدبينى نمى سپردند، و به زندگى پشت نمى كردند، و آنچه مى كردند بهتر كردن سيماى جهان و زندگانى بشرى، از راه واسطه هنر بود، و آنگاه مى توانستند به جهان چون يك موجود زيبايى شناسانه دوست داشتنى «آرى» بگويند، اما براى اين كار برحسب نگرش يا منش هاى ديونوسوسى يا آپولونى دو راه در پيش بود.(23)در تفكر بعدىِ نيچه در مورد هنر، مبادى تفكّر پيشين وى مسلط و غالب مى شود. براى مثال او در مقابل شوپنهاور اصرار مى ورزد كه وجود تراژدى براى تلقين تسليم و رضا و نفى بودايى وار و زاهدانه زندگى، با نشان دادن حتميّت درد و رنج و مصيبت و بدبختى نيست، بلكه اثبات و تأييد زندگى با همه دردها و رنج هايش بيان وفور اراده براى زندگى هنرمند است. او مى گويد، هنر «مايه قدرتِ بله گويىِ بزرگ» به زندگى است.(24)
واگنر، گريز از مرگ و پايان هنر
هگل پيش از نيچه گفته بود، هنر قربانى نيست انگارى و نيهيليسم مدرن شده است و ديگر قادر نيست مجلاى روان مطلق و ايده باشد، از اين رهگذر تعلّق آن ديگر به زبان حال نيست. اما نيچه بر اين باور بود، كه هنر مى تواند چونان فراشدى خلاّق در برابر نيهيليسم قرار گيرد. بدين معنى كه مى توان در پرتو خلاقيت هنر، به چالش و ستيز با نيست انگارى شتافت.هيدگر اين نظر و بينش نيچه درباره هنر را، تا حدى از گرايش واگنر به موسيقى و ابداع «هنر تركيبى» تلقى كرده بود. هگل كه مى گفت دين و هنر چون پديدارى تاريخى به گذشته تعلق دارد، و از دوران ظهور علم جديد كه هنر چون ابژه و متعلّق شناسايى و مورد پژوهش تلقى شده است، در مرتبه اى نازل تر از علم و فلسفه قرار دارد. از اين منظر هنر ديگر طاقت رويكردن به عالم اعلى و روح مطلق را ندارد.در برابر هگل، ريچارد واگنر موسيقيدان آلمانى در مقام عمل كوشيد، با هنر تركيبى Gesamtkunstwerk عظمت پيشين هنر را احياء كند. او حوزه هاى گوناگون هنرى را در يك اثر گرد آورد و شعر و موسيقى و نمايش را درهم آميخت، و به ظاهر ميان طرح، بازى، موسيقى و معنا اتحادى ارگانيك برقرار ساخت؛ «اپراى حلقه نيبلونگ ها» مظهر عينى چنين هنرى به شمار مى رود.واگنر تأكيد داشت كه هنر بايد حضور كهن خود را چون دولتشهرهاى يونانى بازيابد، و با اين حضور غايت كنونى هنر يعنى سرگرمى و تفريح، يا نوعى فعاليت فرهنگى و زيبايى شناسانه كه نمود اضمحلال هنر مدرن است، جاى خود را به تحقّق «ساحت مطلق» دهد. از اين رو تنها بايد در پرتو احياى اساطير و در گذر از تاريخ به اين مقصد متعالى دست يافت.به علاوه واگنر متعقد بود كه هنر بايد غايت خود را بر تحقّق جامعه قومى استوار گرداند. از اينجا هنر را مى توان نوعى ديانت دانست. از نظر واگنر موسيقى وسيله اى است كه مى توان به مدد آن تحقق درام را تضمين كرد. به طور كلى در آثار واگنر موسيقى، معمارى، نقاشى و پيكرتراشى در صورت هنرى درهم آميخت، او حتى از فضاى غيرعادى تالار نمايش و صداى رعد و طوفان بهره مى گرفت. اراده واگنر معطوف به استيلاى هنر در صورت موسيقايى آن، در نهايت غلبه احساس محض و خالص بشرى بود. در نظر او نمايش و اركستر موسيقى جوهر اصلى هنر را تحقق مى بخشد. در اينجا مجدداً هنر «ضرورت مطلق» مى يابد. اما مطلق در احساس محض مستحيل مى گردد، و رفته رفته در اعماق و محاق نيستى فرو مى رود.واگنر كه خود را مظهر اصلى نظر شوپنهاور از نابغه تلقى مى كرد، در عمل موفق نبود و هيچ گاه نتوانست از سرچشمه هاى رسمى مدرنيسم هنرى بگذرد، و به مطلق و هنر ايده آل و بزرگ و فاخر به تعبير هگل دست يابد. در حقيقت بينش و رويكرد زيبايى شناسانه او، در آثارى مانند اپراهاى چهارگانه از تلقى مدرنِ هنر نشأت مى گيرد.به سخن هيدگر هر چند كوشش واگنر در اعتبار بخشيدن به عنصر احساس محض در هنر و نيز گرايش او به فلسفه نيست انگارانه و ابسورد، قهراً محكوم به شكست بود، اما برخى از متفكران آن دوره اين رويكرد احساس واگنر را نوعى گريز از پوچى ماشينيسم تلقى كرده، و آن را وسيله اى براى گريز از خشونت تكنولوژى و عقلانيت افزارىِ لجام گسيخته به شمار مى آورند، و از اين باب نگرش واگنرى را به جان خريده و خويش را در حال و هواى احساس رها كردند.(25)حال به نظر نيچه در باب هنر بازگرديم، كه وجهه اى متفاوت از نظر منفى هگل درباره هنر مدرن دارد. او به هنر از منظر متافيزيك و منطق حيوى و فيزيولوژى و سوائق حياتى مى نگرد، كه پرسپكتيوهاى معرفتى را براى قدرت و اراده متعيّن مى كنند.