ويرانگرى ديونوسوسى و تأسيس ارزش ها
نيچه سير تفكر خويش را با ويرانگرى ديونوسوسى آغاز كرد. او با نقد و رد ارزش هاى فرهنگ مدرن كنونى، وارد عالم نيست انگارانه خويش مى شود. سپس با قبول «يگانه ازلى» چونان اساس حيات بشرى، كه خود را در جهان و زندگى انسان نمايان مى كند، وجهه نظراثباتى آپولونى خويش را آشكار مى كند. از نظر نيچه حيات و زندگى هولناك، مهيب و مخوف و تراژيك و دردناك است. نيچه متذكر به حقارت و ذلت و مسكنت و فلاكت است. اما اين هولناكى و دردناكى از آنجا آغاز مى شود كه به زندگى «نه» مى گويد نه «آرى».آرى گفتن به زندگى، در نظر نيچه، فقط از طريق هنر ممكن است. راه هنر و نبوغ خلاقه هنرى، راه رهايى از زندگى نيست انگارانه انسان را كه افلاطون در غرب، و ويدانته و اُپانيشادها(11) در شرق آن را بنا نهاده اند(12)، مى گشايد. زيرا آن ها در شرق و غرب، با انكار زندگى و جهان گذاران به نام «حقايق جاويدان و ثابت»، نيست انگارى Nihilismus را آغاز كرده اند. گرچه به ظاهر افلاطون و بودا به زندگى «آرى» گفته اند، اما اين آرى گويى، نيست انگارانه و جعلى است. چونان نقابى كه بر هستى كشيده شده است.در نظر نيچه نيست انگارى، با انكار و نفى زندگى خاكى و جهان صيرورت آغاز مى شود. اين نيست انگارىِ بسيط است. در مرحله دوم، نيست انگارى با انكار حقايق جاودان آغاز مى شود كه به بى غايتى و بى مقصودى مى انجامد، زيرا منفعلانه است و در لفافه قرار مى گيرد و اين نيست انگارىِ مركب است.نيچه خود با نظريه «بازگشت جاويدان همان» مى خواهد به زندگى «آرى» بگويد. اما چگونه ممكن است، تمامى زندگانى انسان، دم به دمِ آن، و هر رنج و عذاب و هرگونه خوارى و حقارت بى شمارى كه سراسر زمان بى پايان از نو باز مى آيد، به نحوى «حكمت شادان» تعالى يابد. آيا اين طلب و تمناى آپولونى، بعد از آن ويرانگرى ديونوسوسى، نسبت به راه همه فلاسفه و همه پيامبران و اديان، شگفت انگيز نمى نمايد؟در نظر نيچه، تاريخ فلسفه مشحون از جعل و تأويل و تحريف و بار گذاشتن بر صورت ها و معانى اى است كه خود فاقد چنين بارى بوده اند. چنين وصفى نخستين بار خود را در اخترشناسى و نجوم كاهنانه رخ مى نمايد؛ همان كه در راهش چه بسا بيش از هر علم حقيقى، كار و پول و هوش و شكيبايى صرف شده است، آنجا كه سبك معمارى شكوهمند آسيا و مصر را با ادعاهاى افلاكى به همراه آورده است. به نظر او، هر چيز بزرگ براى آن كه خود را با دعوى هاى جاودانه، در دل بشريت بنشاند، نخست مى بايد با نقاب هاى هيولاوش و هول انگيز بر روى زمين بگردد. فلسفه جزمى كهن چنين نقابى بوده است، و از نمونه هاى آن، وجهه نظر
ودانتاى Vedanta Lehre هند در آسيا، و نحله فلسفى افلاطون در اروپاست. در نظر نيچه، همه اين نقاب ها واژگون كردن حقيقت و انكار چشم انداز Perspektive بود.به نظر نيچه، براى انسان شناخت حقيقت، جز از جشم اندازى خاص، و در نتيجه نسبى، ممكن نيست، و انسان ها نيز، در مقام موجوداتى زنده و پايبند شرايط اساسى زندگى، حقيقت را از ديدگاه زندگى و آنچه براى آن سودمند و لازم است، مى نگرند، و ناگزير، حتى از ديد ظاهراً بى غرضانه فيلسوفانه نيز، ناخودآگاه همه را يكسويه، و در جهت سود خويش مى نگرند، و آنچه آنان را در جهت انديشه هاى خاص مى راند، قواى غرايز حياتى است تا خودآگاهى، اما افلاطون بر خلاف نيچه به روح و خير و معانى و حقايق ذاتى مستقل مطلق معتقد است، و رسيدن به آن ها را حكمت مى داند. هيدگر اين ها را در نظر، به نحوى ديگر جمع كرده است.