همه اين مقدمات، براى رسيدن به اراده به قدرت تام و تمام، و بى تعلّقى محض به هر عالمى ماوراى زمين و زندگى آن جهانى است. نيچه جهان را «اراده به قدرت» تلقى مى كند، نه چونان يك حقيقت متعالى از جهان، بلكه اراده به قدرت، آن ساحت دريافتنىِ هستى و جهان و كيهان واحد است كه عين فراشد صيرورت و برداشتى از آن، و شيوه نگرشى به آن است.
نيچه دانش را نيز اراده به قدرت تلقى مى كند، به نحوى كه با فزونى قدرت، دانش نيز فزونى مى گيرد. از اينجا غايت دانش، «دانستن» و «دانايى» و «آگاهى» از او به «حقيقت» نيست، بلكه «قدرت» است. اين قدرت و اراده به قدرت، آن جا آشكار مى شود كه «صيرورت» را به «هستى» تحويل و تبديل نموده و صور نوعى و الگوهاى پايدار و ثابت ذهنِ خويش را بر آن بار مى كنيم، و طبيعت و جهان را به «مفاهيم انتزاعى ذهنى» مانند «شى ء»، «ذات»، «جوهر» و يا «حقيقت» و غيره، به قصد سيطره بر آن تعريف مى كنيم. اين همه را اراده به قدرت تحميل كرده است.
نيچه حقايق را افسانه، و افسانه ها را نوعى وجهه نظر و تلقى و برداشت، و تلقى و برداشت را نحوى پرسپكتيو و چشم انداز مى داند. هر غريزه اى پرسپكتيو و ديدگاه خود را دارد كه مى كوشد آن را بر عالم صيرورت بار كند. همين غريزه و اراده معطوف به قدرت است كه موجب شده تا افلاطون با پرسپكتيو خويش، روح مجرد و خير محض را اختراع كند، و دعوى هاى جاودانه و مدعاهاى افلاكى را در دل بشريت بنشاند، و نقاب هاى هيولاوش و هول انگيز بر روى زمين بپوشاند. نيچه حتى تئورى هاى علمى مانند «اتميسم» را نيز افسانه هايى براى چيرگى بر «عالم صيرورت» تلقى مى كند. اما در حقيقت هر ذره و اتم چونان اراده به قدرت است كه مى خواهد بار انرژى خود را بباراند، و قدرت خود را بيفشاند.
براى نيچه، چنين نحله ها و فلسفه ها و آموزه هاى جزمى، واژگون كردن «حقيقت و انكار چشم انداز»، يعنى شرط اساسى تمامى زندگى است. اما «نظرگاه افلاطونى از كجا آغاز شده است؟ از سقراط تبهكار، كه چنين بيمارى اى را بر زيباترين رُستنى عهد باستان، يعنى «افلاطون» عارض و چيره ساخت، و تباهش كرد. همو كه جوانان را تباه كرد، سزاوار به شوكران بود.»
مسيحيت كليسايى از نظر نيچه، همان نحله افلاطونى است، البته براى عامه مردم؛ و با تحولات اخير پس از رنسانس، انسان كوشيد از اين دو كابوس نفسى آسوده كشد و بيدار شود، و از خطاى بزرگ رهايى يابد، اما در برابر اين وضع، دو جنبش كوشيدند تا تلاش بشر را مهار كند: يكى «مسيحيت يسوعى» كه بر ضد جنبش دين زدايى (رفرماسيون) قيام كرده است. و ديگرى «روشنگرى مردم پرستانه» كه به يارى آزادى مطبوعات و ژورناليسم، به بى خردى عوام پرستانه، و دشمنى با خردمندى و فرزانگى دامن زده است.
اين كلمات تا آن جا موجه است كه نيچه هنوز به مطلق كردن انديشه و ايده خود، مبنى بر تابعيت حقيقت به چشم انداز، كه نظرى مثبت است، نرسيده بود. اما آنگاه كه به اثبات ايده خود در باب حقيقت مى رسد، خود به نحوى به اثبات «چشم اندازى خاص» مى رسد، و آنگاه نسبيت انگارى نخستين و ويرانگرى آغازينِ ديونوسوسى نيچه، چهره فرو مى پوشاند.
جهان در نظر نيچه در مراتبش، از ذره طبيعت تا ارگانيسم ها و روان آدمى، همگى مظاهرِ «اراده به قدرت» است.(20) و اين از نظر هيدگر، همان نگرشِ افلاطونىِ اصالت موجود، در عرف فلاسفه جزمى كلاسيك تا عصر مدرن است، و نيچه نيز نتوانسته خويشتن را از آن، حتى با تشبّه به نظريه ديونوسوسى - آپولونىِ ماقبل سقراطى رهايى بخشد، و به نحوى ديگر به اثبات آن مى رسد، پس از نفى كلّ عالم ماورايى، از عالم واسطه ملكوتى و حقايق سرمدى تا خداوند، و از عالم تئورى هاى علمى تا عالم الهيات اسكولاستيكى، و حكمت ودايى اپانيشادى.
اگر افلاطون به «حكيم حاكم» يا «فيلسوف كامل» مى انديشد، نيچه نيز در نهايت به مظهر تام و تمامِ اراده به قدرت يعنى «اَبَرمرد» مى رسد. در اَبَرمرد، نفس و اراده «مطلق» مى شود، و از ميانمايگى اكثريت مى گذرد. اكثريت ميانمايه و فرومايه، قدرت بيش ترى از فردى دارند كه ميانمايه نيست. از اين باب با نظر تطّور داروينى كه به نيروهاى بيرونى طبيعت ارزش بيش ترى قائل است، مخالفت مى كند. زيرا قدرت اصلى از درون وجود موجودات و آدمى به برون مى تراود، و صورت ها را از درون مى آفريند. همين قدرت، انسان والاتر را برتر از انسان ميانمايه توده اى و گله اى مى پروراند. اين انسان معناى زمين است. او با دليرى، همه ارزش هاى كهن به خصوص ارزش هاى مسيحى را واژگون مى كند، و با قدرت سرشار خود، ارزش هاى تازه مى آفريند.
نيچه در انديشه و ايده «بازگشت جاويدان همان» جاودانگى و وجود و ثبات و بقاء را در عالم صيرورت مى جويد. اين صيرورت چنان نيست كه چيزها بگذرد و به گذشته بپيوندد؛ بلكه همه چيز در يك اكنون جاويدان مى آيد و بازمى گردد. اين صيرورت و آن چه در صيرورت است، به صورتى عين آنچه بود، باز مى گردد: «اين حلقه كه تو تنها يك دانه آن هستى، همواره تا ابد خواهد درخشيد، و در هر يك از ادوار تاريخ بشر، همواره دم هايى هست كه با آن براى يك بشر تنها، و بعد براى بسيارى، و بالاخره براى همه كس، فكر «بازگشت جاويدان همان» در خاطر زنده مى شود، و در آن صورت هر بار ساعت نيمروز براى تمام نوع بشر، زنگ مى زند. گردش ساعت زمان هرگز قطع نمى شود، اما در فاصله دقايق، يك دقيقه مديد و طولانى وجود دارد كه در آن همه اوضاعى كه تو در آن زاده شده اى باز مى گردد؛ در آن وقت تو يكايك دردها و شادى ها و دوستان و دشمنان و اميدها و گناهان و خلاصه از يك برگ كاه و كم ترين شعاع آفتاب گرفته تا كلّ عالم وجود را بازخواهى يافت.»
بنابراين، اين بازگشت، بازگشت ثابت و دائم نيست، بلكه «بازگشت جاويدان همان» است. نيمروز بزرگ نيز آن گاه خواهد بود كه انسان در ميانه راه حيوان به بشر كامل ايستاده باشد، و روانه شدن به سوى شبانگاه را چون برترين اميد خويش جشن بگيرد، زيرا كه اين راهى است به بامدادى نو.(21)