امام در نخستين بخش از اين خطبه اشاره به شعار لا حكم الا لله، كرده مى فرمايد: اين سخن حقى است كه معنى باطلى از آن اراده شده است، (يا به تعبير ديگر: سخن حقى است آنها آن را از مفهوم اصليش تحريف كرده اند، و در راه ضلالت گام نهاده اند) (كلمه حق يراد بها باطل).
سپس در توضيح اين سخن جمله كوتاه و پرمعنايى بيان مى كند، و مى فرمايد: آرى حكم مخصوص خدا است ولى اين گروه مى گويند: امارت و حكمرانى و رياست بر مردم مخصوص خدا است.
(نعم انه لا حكم الا لله و لكن هولاء يقولون: لا امره الا لله).
خطاى بزرگ خوارج در اين بود كه آنها شعار ان الحكم الا لله، را كه برخاسته از قرآن بود چنين تفسير مى كردند كه هرگونه حكميت و داورى و حاكميت، يعنى حكمرانى در ميان مردم مخصوص خداست، و به همين دليل با مساله حكميت مخالفت كردند و آن را نوعى شرك شمردند، چرا كه براى غير خدا حق حكومت و داورى قرار داده شده است! بديهى است اگر حكميت و داورى مخصوص خدا باشد، بايد حكمران ميان مردم نيز خدا باشد، بنابراين اصل حكومت بايد از بين برود و به تعبير امروز آنارشيسم و بى حكومتى جاى آن را بگيرد و محاكم و دادگاهها نيز از ميان برداشته شود، چرا كه در همه آنها انسانها به داورى مى پردازند.
آنها مى خواستند به پندار خود توحيد حاكميت الله را زنده كنند و از شرك نجات يابند، ولى بر اثر نادانى و تعصب و جهل در پرتگاه هرج و مرج و نفى داورى و حكمرانى بر جوامع انسانى سقوط كردند و گرفتار توهمات كودكانه اى شدند كه براى حفظ توحيد بايد هرگونه داورى و حكمرانى را نفى كنند، ولى هنگامى كه ديدند براى گروه خودشان سرپرست و اميرى لازم است، به باطل بودن اين توهم پى بردند، هر چند لجاجت كه از لوازم جهل و نادانى است به آنها اجازه بازگشت نداد! اما خوشبختانه گروه عظيمى از آنان با سخنان بيدارگر امام عليه السلام در ميدان جنگ نهروان بيدار شدند و توبه كردند و به سستى افكارشان پى بردند.
به هر حال امام عليه السلام در اين خطبه بر اين نكته تاكيد مى كند كه بدون شك حاكم و قانونگذار و تشريع كننده اصلى احكام، خداست، حتى اجازه داورى و حاكميت بر مردم نيز بايد از سوى او صادر شود، ولى اين بدان معنى نيست كه خداوند خودش در دادگاهه ا حاضر مى شود و در ميان مردم داورى مى كند، يا رشته حكومت بر مردم را خود در دست مى گيرد و فى المثل به جاى رئيس جمهور و امير و استاندار عمل مى كند و يا فرشتگان خود را از آسمانها براى اين كار مبعوث مى دارد! اين سخن واهى و نابخردانه اى است كه هر كس اندك شعورى داشته باشد، آن را بر زبان جارى نمى كند، ولى متاسفانه خوارج لجوج و نادان، طرفدار اين سخن بودند و لذا با على عليه السلام مخالفت كردند و گفتند: چرا مساله حكميت را پذيرفته اى؟! بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: خوارج مدعى بودند كه حكميت اجازه الهى مى خواهد، و بايد در قرآن به اين معنى تصريح شده باشد، در حالى كه قرآن چنين اجازه اى را به كسى نداده است، و شايد به همين دليل بعضى از بزرگان اسلام، براى نفى سخن خوارج به آيه شريفه مربوط به حكميت در اختلافات خانوادگى استناد جسته اند، آنجا كه مى فرمايد: (و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيرا)، و هرگاه از جدايى و شكاف ميان آن دو (دو همسر) بيم داشته باشيد يك داور از خانواده شوهر و يك داور از خانواده زن انتخاب كنيد اگر آن دو داور تصميم به اصلاح داشته باشند، خداوند به توافق آنها كمك مى كند، زيرا خداوند دانا و آگاه است.
هنگامى كه چنين موضوع كوچكى كه پيامدهاى محدودى دارد بايد از طريق داورى حل شود، چگونه كارهاى مهمى كه اگر اختلافاتش باقى بماند هرج و مرج در صحنه اجتماع پديد مى آيد و همه چيز به هم مى ريزد، با حكميت حل نشود؟! و نيز به همين دليل جمعى معتقدند كه اميرمومنان على عليه السلام با اصل مساله حكميت در مقطع خاصى مخالف نبود، بلكه با شخص حكمها مخالف بود و آنها را شديدا نفى مى كرد.
به هر حال امام عليه السلام در ادامه اين سخن به ضرورت تشكيل حكومت مى پردازد، زيرا همانگونه كه قبلا نيز اشاره شد خوارج نه تنها با مساله حكميت در صفين مخالفت كردند، بلكه لزوم حكومت را نيز زير سئوال بردند و گفتند: هيچ نيازى به امام و حكمران نيست! ولى هنگامى كه مجبور شدند براى تشكيلات خود عبدالله بن وهب راسبى را به سرپرستى انتخاب كنند عملا از اين ادعاى واهى برگشتند.
آنگاه امام عليه السلام براى اثبات اين سخن چندين دليل روشن در عباراتى كوتاه و پرمعنى بيان مى كند، مى فرمايد: به يقين مردم نيازمند اميرى هستند، خواه نيكوكار باشد يا بدكار (اگر توفيق پيروى از حاكم نيكوكارى نصيبشان نشود وج ود امير فاجر از نبودن حكومت بهتر است) (و انه لابد للناس من امير بر او فاجر).
سپس به هفت فائده از فوائد و بركات و آثار حكومت اشاره مى كند كه بعضى جنبه معنوى دارد و بعضى جنبه مادى: نخست اين كه در سايه حكومت او مومن به كار خويش ادامه مى دهد (و راه خود را به مقام قرب الى الله مى پيمايد) (يعمل فى امرته المومن).
دوم اين كه: كافر نيز در حكومت او (از مواهب مادى) بهره مند مى شود، (و به زندگى مادى دنيوى خود ادامه مى دهد) (و يستمتع فيها الكافر).
سوم اين كه: خداوند به مردم فرصت مى دهد كه در دوران حكومت او زندگى طبيعى خود را تا پايان (در سلامت نسبى) طى كنند.
(و يبلغ الله فيها الاجل).