شیعه شناسی و پاسخ به شبهات

ع‍ل‍ی‌اص‍غ‍ر رض‍وان‍ی؛ [برای] حوزه نمایندگی ولایت فقیه در امور حج و زیارت

جلد 1 -صفحه : 68/ 37
نمايش فراداده

انواع حكومت ها

تاريخ همواره شاهد حكومت هايى بوده كه نگرش هاى مختلفى داشته اند مهم ترين آنها را بر مى شمريم:

1ـ حكومت ديكتاتورى نظامى است كه تمام سلطه ها و قدرت ها به دست يك نفر است و او بدون توجه به قانونى خاص به مشيّت و اراده خود عمل مى كند. اصل اين كلمه در حكومت روم به كار رفت، زيرا مردم حاكم را انتخاب مى كردند و به مدت شش ماه تمام قدرت ها و سلطه ها به او واگذار مى شد، ولى اين كلمه بعدها بر هر حاكمى كه متولّى تمام مراكز قدرت شود، اطلاق شد; هر چند با قهر و غلبه و كودتا و به شكل دائم، بدون اين كه خود را تابع هيچ قانون بداند به قدرت رسيده باشد.

2ـ حكومت طبقاتى مبتكر اين نوع حكومت «افلاطون» است، زيرا از آن جا كه او با حكومت دمكراسى مخالف بود، طرح نوعى حكومت به نام «طبقاتى» يا حكومت طبقه طلايى را مطرح نمود و مقصود او از طبقه طلايى، اشراف و صاحبان فرهنگ بود كه ارسطو نيز آن را «سلطه و قدرت حكماء» ناميده است.

3ـ حكومت دموكراسى اين كلمه در اصل يونانى و به معناى حكومت مردم است و در اصطلاح، نوعى نظام سياسى ـ اجتماعى است كه بر اساس نوع علاقه و ارتباط بين مجتمع و دولت با مشاركت مردمى به طور مساوات ايجاد مى گردد.

اين حكومت بر اين اصل استوار است كه مردم منشأ قدرت و سلطه اند و اساسِ نظام، قرار دادى اجتماعى است بين مردم و حاكم.

3ـ حكومت دينى اين نوع حكومت، نظامى است قائم بر اساس اعتقاد دينى; يعنى منشأ قدرت و سلطه خداوند متعال مى باشد و حاكم ـ با واسطه يا بىواسطه، همانند حكومت انبيا و اوصياء(1186) ـ سلطه خود را از خداوند متعال اخذ كرده است.

بررسى اجمالى با بررسىِ اجمالى ديدگاه هاى مختلف در مورد حكومت پى مى بريم به اينكه نوع اوّل (حكومت ديكتاتورى) هرگز مورد نظر اسلام نبوده و حتّى شخص رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)بعد از تشكيل حكومت اسلامى در مدينه منوّره، مطلق العنان و رها از قانون الهى نبوده است، بلكه مأمور بوده كه طبق قوانين و حدود الهى حكم كند. خداوند متعال خطاب به پيامبرش(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: { وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ;(1187) «و اين كه حكم كن [بينآنان] به چيزى كه خداوند نازل كرده است.» نوع دوّم (حكومت طبقاتى) نيز از اين قبيل است، زيرا طبق نصوص قرآن و حديث طبقات مردم بر يكديگر هيچ نوع برترى جز در تقوا ندارند.

امّا بى شك حكومت دموكراسى نيز منطبق بر نظام و حكومت اسلامى نخواهد بود، زيرا ـ همان گونه كه خواهيم گفت ـ مطابق ادله عقلى و شرعى، مردم هيچ حقّى در تعيين پيامبر و يا امامشان ندارند و تنها ارزشى كه مى توان براى بيعت و انتخاب آنان دانست همان التزام عملى به اطاعت از دستورهاى شخصى است كه از جانب خداوند متعال به عنوان حاكم و امام و پيامبر معرفى شده و سود اين انتخاب نيز به خودشان باز مى گردد.

آرى اين اهل سنتند كه يك نوع دموكراسى را در حكومتِ بعد از رسول در دو زمينه قائلند:

الف) در تعيين حاكم;

ب) در تشريع و جعل قانون در مسائل حكومتى.

مقايسه اى بين دو نوع حكومت

برخى حكومت دينى اسلامى را با حكومت دينى كليسا در قرون وسطاى مسيحى مقايسه و تشبيه مى كنند.

دكتر احمد محمود صبحى مى گويد: «اگر بخواهيم رأى شيعه و اهل سنّت را مطابق اصطلاحات علم سياست ارزيابى كنيم بايد بگوييم كه رأى شيعه در سلطه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سياست شبيه «ثيوقراطى» و حكومت دينى است كه در عصر كليسا پديد آمد و نظر اهل سنّت مطابق با دموكراسى غربى است. مفهوم «ثيوقراطى» آن است كه حكومت برگرفته از وحى يا الهام الهى باشد...».

در جواب مى گوييم: حكومت دينى اسلامى با حكومت دينى مسيحى درقرون وسطا تفاوت هاى اساسى دارد. حكومت دينى در قرون وسطا در حقيقت از طرف كليساى مسيحى به رهبر كليسا (پاپ) داده شد، تا بدون هيچ قيد و حدّ و مرزىدر نظام حكومتى مردم دخالت كند; و همه مردم در مقابل او خضوع كرده و تسليممحض باشند.

اين نظريه سه مرحله را طى كرد كه عبارتند از:

1ـ طبيعت الهى براى حاكمان كليسا اين نظريه بر اين اصل استوار بود كه امپراتور، خدا يا مظهر او و يا فرزند تربيت شده اوست، لذا سلطه و قدرتى بى نهايت بر مردم دارد. اين نظريه، به تمدن هاى قديم، چون روم، ايران، مصر و ژاپن باز مى گردد. با مراجعه به تاريخ مصر قديم پى مى بريم مردم آن عصر براى پادشاهان و فراعنه خود چنين عقيده و امتيازى را قائل بودند... .

2ـ انتخاب مستقيم بعد از گذشت زمان در مسيحيّت ديدگاه جديدى درباره حاكمان پديد آمد. اين نگرش برخلاف نظريه گذشته حاكم را انسانى مى دانست كه خداوند متعال او را به طور مستقيم اختيار كرده و به جهت قابليت هايى كه دارد به او قدرت و سلطه داده است. او از خود به طور استقلال سلطه اى ندارد و تمام قدرتش برگرفته از قدرت و سلطه حقيقى الهى است.

3ـ انتخاب غير مستقيم اين نظريه مى گويد: خداوند حاكم را به واسطه مردم انتخاب مى كند، نه به صورت مستقل و مستقيم. اين نظريه هنگامى پديد آمد كه بين كليساى مسيحيّت و پادشاهان اروپا بر سر حكومت نزاع در گرفت و از اين طريق توانستند نفوذ كليسا را از حكومت ها بردارند.

فرق اوّل:

حاكمان مى فرمايد: { وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ;(1190) «و هر كس طبق آنچه خداوند نازل كرده حكم نكند، پس آنها همان كافرانند.» حاكم اسلامى خود را در برابر قانون الهى و اسلامى مسئول مى بيند و هرگز حقّ ندارد از آن تخطّى كند و اين برخلاف نظام ثيوقراطى و حكومت مسيحى در قرون وسطا است، زيرا آنان براى رهبران كليسا قدرت مطلقه و بى حدّ و مرز را قائلند.

فرق دوّم:

فرق ديگرى كه در مبناى نظرىِ اين دو نوع حكومت دينى مى بينيم، اين است كه رجال و شخصيت هاى مسيحى هيچ دستور نظام مندى در مورد مسائل سياسى و حكومتى نداشتند و تنها به مواعظ اخلاقى اكتفا مى كردند، در حالى كه اسلام دين جامعى است كه در تمام زمينه ها از خود دستورى به جاى گذاشته است.

ابوالأعلى مودودى مى گويد: «ثيوقراطى و حكومت الهى دينى ـ كه در بين مسيحيّت و اروپا مطرح شد ـ تفاوت كلّى و اساسى با يكديگر دارند، زيرا حكومت دينى مسيحيت در اروپا بر اين اصل پايه گذارى شد كه طبقه اى از مردم قدرت قانون گذارى براى خود داشته باشند تا طبق هوا و هوس و اغراض شخصى و طايفه اى خود، قوانينى را جعل كنند، برخلاف حكومت دينى اسلامى كه حاكم را محصور در قوانين ثابت الهى مى داند.» بررسى اصول نظام ها در اين بخش به بررسى اصول و اركان سه نظام رايج در جهان مى پردازيم:

1ـ نظام ماركسيستى اين نظام بر چند اصل اساسى استوار است كه از مبناى فكرى آن سرچشمه مى گيرد;

الف) خرافى بودن دين دين در فرهنگ ماركسيسم خرافه اى است كه بايد از آن عبور نموده و حتى با آن مقابله كرد.

ماركس مى گويد: «آزادى سياسى در بى توجهى و عدم اعتقاد به دين است.» انگلس مى نويسد: «ما هرگونه طمعى كه بخواهد بر ما عقايد ى اخلاقى فرض كند، از خود دور مى كنيم.» ب) محوريّت اقتصاد ماركسيست ها اساسِ هر چيز را اقتصاد دانسته اند نه ارزش هاى اخلاقى و هدف از سير انسان را نيز رسيدن به منافع اقتصادى مى دانند.

انگلس مى گويد: «نيرو و توان، تنها وسيله است و غايت، همان منفعت اقتصادى است».

ج) نظام طبقاتى ماركسيست ها در نوع حكومت خود نظامى طبقاتى ايجاد كرده اند كه در رأس آن، حزب حاكم بر كلّ مردم و طبقات جامعه حكومت مى كند.

بوليتزر مى گويد: «حزب حاكم سياسى داراى سلطه بر طبقه كارگر است».

هر كدام از اين اصول طبق نظر اسلام مردود است.

نقد مبانى ماركسيسم يكى از اصول و مبانى ماركسيسم خرافى بودن دين است. در جوابِ اين اصل مى گوييم:

اوّلاً: اسلام دين جامعى است كه براى آرامش درونى انسان در عين دستور به اتقان و استحكام در امور معيشتى، به تسليم شدن در برابر ناكامى ها و ارتباط باطنى با ماوراى طبيعت امر مى كند.

ثانياً: دين آثار و فوايد بى شمارى دارد; از آن جمله:

الف) پيشرفت علم در سايه دين است، زيرا دين خلقت را بر اساس نظم مى داند نه اتفاق;

ب) دين پشتوانه مسائل اخلاقى است;

ج) دين با وجود شدائد و مصائب عامل تحرّك و استمرار است;

د) دين دار مقيّد به قانون است، زيرا خودش را در محضر خدا مى بيند.

امّا اصل دوم ماركسيست ها كه همان محوريّت اقتصاد است، ناشى از عدم اعتقاد آنان به مبدأ و معاد است. كسى كه اعتقاد به ماوراى طبيعت ندارد طبيعى است كه همه وجود و هستى و خلقت را بر محوريّت اقتصاد و رفاه دنيوى مى بيند، در حالى كه علم كلام و فلسفه خلاف اين مطلب را به اثبات رسانده است.

هم چنين اصل سوم كه همان اختلاف طبقاتى و برترى نظام و حزب حاكم بر طبقه كارگر است با كرامت انسانى سازگارى ندارد. عقل، قرآن و سنت نيز بر اين نكته تأكيد دارد كه كسى بر ديگرى جز در تقوا كه عامل پيشرفت و رسيدن به هدف و غايت خلقت است، برترى ندارد.

2ـ نظام دموكراسى اوستن رنى در كتاب سياسة الحكم اصول دموكراسى را چهار چيز برشمرده است:

الف) سلطه سياسى ناشى از اراده مردمى است و اين مردمند كه قدرت و حكومت بر خود را به حاكم تفويض مى كنند. اين اصل مى گويد: حقِّ سلطه براى خود مردم است و كسى نمى تواند آن را از آنِ خود يا حزبش بداند.

ب) همه مردم در رابطه با قانون و سياست حقوق مساوى دارند و كسى بر ديگرى برترى ندارد.

ج) مردم از طريق شورا مى توانند حقّ سلطه و نفوذ بر خود را به شخصى واگذارند تا او هر نوع محدوديت سياسى كه صلاح مى داند براى آنان قرار دهد.

د) ميزان رأى اكثريّت است و اگر حدّ اقلّ 51 درصد از مردم به شخصى رأى مثبت دادند، او منصوب به حكومت است و بر ديگران است كه اين رأى را محترم شمرده و از حاكمى كه آنان انتخاب كرده اند، پيروى كنند... .

3ـ نظام اسلامى نظام حكومتى اسلام نيز بر اصول و مباديى استوار است كه عبارتند از:

الف) مبدأ حكومت «الله» اين مبدأ از اساسى ترين اركان و اصول فكر دينى، خصوصاً اسلامى است كه قرآن و روايات به آن اشاره كرده است; يعنى همان گونه كه حكومت تكوينى از آنِ خداوند است، حكومت تشريعى نيز به عهده اوست و همان طور كه وجود و عدم، خلق و فنا، منع و عطا، حاكميت و حقّ اطاعت از آنِ اوست، امر و نهى و قبول و ردّ نيز به عهده اوست. اين مبدأ چند معنا دارد كه عبارت است از:

1ـ خضوع و تابعيت سياست اسلامى با دستور الهى كه در شريعت اسلام تبيين شده است;

2ـ حكومت دين و آزادى تكامل; به اين معنا كه انسان در پرتو حكومت «الله» به صورت مطلق آزاد نيست و دين حركت او را در مسير صحيح و عقلايى قرار داده است.

3ـ حكومت «الله» مردم را بر اساس دينى و تقوايى دسته بندى مى كند، نه بر اساس طبقاتى، اشرافى و... زيرا اسلام همه مؤمنان را برادر يكديگر خوانده و براى نژاد، زبان وقوميّت ارزش خاصى قائل نشده است.

4ـ دعوت به سوى خداوند متعال; از مسئوليت هاى خطير هر فرد جامعه دعوتِ مردم به سوى خداوند است، خصوصاً كسانى كه رأس حكومت اند تكليف بيشترى در اين زمينه دارند.

خداوند متعال مى فرمايد: { وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ;(1195) «و بايد از شما مسلمانان برخى خلق را به خير و صلاح دعوت كنند و مردم را به نيكوكارى فرا خوانند و از بدكارى نهى كنند.» ب) مبدأ حكومت امّت مبدأ حكومت «الله» به اين معنا نيست كه انسان هيچ گونه آزادى و اراده اى از خود ندارد و مانند مرغى است كه در قفس زندانى شده است، بلكه انسان از آن جهت كه خليفه خدا روى زمين است حقّ دارد براى آبادانى آن بكوشد و زندگى سعادت مندى داشته باشد و امّت را به خير و معروف دعوت كند و از بدى ها باز دارد.

امّا التزام به مبدأ «حكومت امت» به معناى تجاوز از حدود الهى نيست و آن گونه كه دموكراسى مى گويد صلاحيت هايش مطلق نبوده و «حكومت امت» در عرض حكومت «الله» نخواهد بود، بلكه در واقع مسئوليتى است كه خداوند بر عهده مردم واگذارده است و مردم نيز ملزم به انجام دادن آن مسئوليت هايند.

ج) مبدأ حكومت ارزش هاى اخلاقى نظام اسلامى براى ارزش هاى اخلاقى اهميّت ويژه اى قائل است. اسلام در عين دعوت به صدق، احسان و احترام به يكديگر، صفات پسنديده ديگرى را گوشزد مى كند كه اين اعمال داراى حسن و كمال ذاتى اند و در مقابل، از كارهاى زشتى، از قبيل: دروغ، غش، نفاق و ديگر صفات قبيح نهى مى كند و آنها را سقوط معنوى مى داند.

از همين رو، اسلام در زمينه هاى مختلف مردم را به برپايى ارزش هاى اخلاقى دعوت كرده و مى فرمايد: { وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم عَلى أَلاّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُلِلتَّقْوى;(1196) «و البته نبايد دشمنىِ گروهى شما را بر آن دارد كه عدالت نكنيد. عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديك تر است.» و اين درست نقطه مقابل فرهنگ ماركسيستى است كه براى اخلاق هيچ نوع ارزشى قائل نيست; هم چنين دموكراسى غربى كه ارزش هاى اخلاقى را محدود به مصلحت، منافع شخصى يا حزبى و قومى و مملكتى مى داند.

اسلام ارزش هاى اخلاقى را در تمام زمينه ها از جمله مسائل سياسى توسعه مى دهد; از همين رو:

اوّلاً: هدف و وسيله را بر اساس اين ارزش ها توجيه مى كند كه نمونه بارز آن در حكومت اميرالمؤمنين(عليه السلام)مشاهده مى شود، زيرا آن حضرت كسى بود كه هدف اعلى را در قبول خلافت، پياده كردن ارزش هاى اخلاقى دانسته و هرگز از طريق ضدّ ارزش به آن اهداف مقدس نرسيد. حضرت حتّى براى لحظه اى حاضر نشد حاكمى جائر و فاسق از طرف او، والى يكى از ايالاتش باشد، هرچند وى مانع از تحقق اهداف عالى او نگردد و مى فرمود: «كسى كه بخواهد از راه شر بر ديگران غلبه كند، مغلوب است».

ثانياً: حكومت اسلامى دعوت خود را بر اساس ايمان به ضرورت پياده شدن ارزش ها در جامعه پايه گذارى كرده است و اين در حقيقت التزامى مبدئى وعقيدتى است نه مصلحتى، بر خلاف دولت هايى كه از دموكراسى سخن مى گويند وهدف اصلى شان از ارزش هاى اخلاقى ادعايى براى رسيدن به مصالح و منافع كشورهاىخود است.

«مايلزكو بلاند» مى گويد: «حقيقت اين است كه در پشت تمام اين كمك ها و مساعدت ها به كشورهاى مستضعف مصالح و منافع خود ما در مدّ نظر است».

ثالثاً: نكته مهمّ ديگرى كه در اين اصل نهفته است، تربيت اخلاقى جامعه اسلامى و ايجاد انگيزه درونى براى افراد و جامعه در مقابل وظيفه سنگينى است كه بر دوش آنان وا گذاشته اند.

از همين رو، مى بينيم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هنگام فرستادن على(عليه السلام) به يمن براى مقابله با آنان مى فرمايد: «اى على! هرگز با كسى جنگ مكن مگر آن كه او را در ابتدا به اسلامدعوت كنى، زيرا قسم به خدا! اگر كسى را هدايت كنى، براى تو از آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب مى كند بهتر است.» د) مبدأ ولايت امام اسلام و ساير اديان بر اين نكته تأكيد دارند كه امّت در تمام مراحلش به هر نقطه اى از ادراك و پيشرفت فرهنگى و اجتماعى برسد، هرگز از حركت توجيهى و هدايت و ولايت انبيا و اولياى الهى بى نياز نخواهد شد; خداوند متعال مى فرمايد: { وَ إِنْ مِنْ أُمَّة إِلاّ خَلا فيها نَذيرٌ;(1199) «و هيچ امّتى نبوده جز آن كه در ميان شان ترساننده و راهنمايى بوده است.» و نيز مى فرمايد: { يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ;(1200) «اى پيامبر! آنچه از خدا بر تو نازل شد، به خلق برسان كه اگر نرسانى تبليغ رسالت و اداى وظيفه نكرده اى و خدا تو را از آزار مردم نگاه خواهد داشت.» از همين جهت است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «من دو چيز گران بها را در ميان شما قرار مى دهم: كتاب خدا و عترتم، كه اگر به هر دو تمسك كنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد.»