لاله گون از تيغ مژگان كرده ام رخسار را
همچو جدّم مرتضى در گلشن جانسوز دهر
گرچه پيرم ليك اى منصور از عهد شباب
گاه مى بندى دو دستم گاه تهديدم كنى
اى مدينه چشم بگشا غربت من را ببين
در حصار تيغ برندم ز خانه نيمه شب
چشم بر راهم كه مرگ آيد بگيرد دست من
«ياسر» ارمنكرشوددشمن زجوروظلم خويش
روز محشر آورم شاهد در و ديوار را