گلاب اشك
زير نور ماه مى شست آفتاب خويش را
ناتمام ار بود اندوه على با مرگ يار
تا جدا از فاطمه هرگز نگردد لحظه اى
گر سؤالى بود او را از فراق و بى كسى
كاسه چشمش لبالب از گلاب اشك بود
بندبند استخوان مرتضى از هم گسست
رفت در جمع يتيمان و نشست و گريه كرد
هر كه بيند داغ «ياسر» چون علىّ مرتضى
التيام از اشك بخشد التهاب خويش را
در گلو مى ريخت بغض اضطراب خويش را
كرد تكميل آخرين فصل كتاب خويش را
كرد وقف او دل بى صبر و تاب خويش را
مى گرفت از ناله زينب جواب خويش را
ريخت روى پيكر زهرا گلاب خويش را
در كفن پيچيد تا دُرّ خوشاب خويش را
تا كه سوزان تر كند قلب كباب خويش را
التيام از اشك بخشد التهاب خويش را
التيام از اشك بخشد التهاب خويش را
غريب وطن
چشم فلك ز داغ حسن گريه مى كند
در لاله زار عشق كه جاى طراوت است
دانيد از چه خون رود از چشم زخم او
نبود عجيب گر شده تر ديده كفن
زينب از آن سبب كه حسن پاره هاى دل
«ياسر» گريست در غم جانسوز مجتبى
(«بيدل» به هر كجا رگ ابرى نشان دهند
در ماتم حسين و حسن گريه مى كند)
بر درد اين غريب وطن گريه مى كند
پرپر شده گلىّ و چمن گريه مى كند
ظلمى بر او شده ست كه تن گريه مى كند
بر غربت غريب كفن گريه مى كند
ريزد ز حنجرش به لگن گريه مى كند
با بيت اين غزل ز محن گريه مى كند
در ماتم حسين و حسن گريه مى كند)
در ماتم حسين و حسن گريه مى كند)
در سوك امام مجتبى(عليه السلام)
داغ شررخيز
دلم را آن كه با غم مبتلا كرد
شرار آتش زهرى كه خوردم
كسى كز بودنم بال و پرى داشت
نديد از من به جز مهر و وفا ليك
(من از بيگانگان هرگز ننالم
عدو «ياسر» از اين داغ شررخيز
چه آشوبى كه در عالم بپاكرد
مرا مسموم از زهر جفا كرد
چه داند كس كه با قلبم چها كرد؟
مرا در وادى ماتم رها كرد
تلافى اين چنين مهر و وفا كرد
هرآنچه كرد با من آشنا كرد)
چه آشوبى كه در عالم بپاكرد
چه آشوبى كه در عالم بپاكرد
در رثاى امام سجّاد(عليه السلام)
خزان حادثه
داد روى ناقه عريان عدو مأوا مرا
داغ ها ديدم نيفتادم ز پا امّا كنون
طايرى بودم كه بستند از جفا بال و پرم
در اسارت هستى از كف داده بودم بى گمان
سرو بودم ليك در فصل خزان حادثه
روى نى هجده شقايق ديده ام كز داغشان
«ياسر» از داغ جگرسوز شقايق هاى عشق
سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا
مى برد منزل به منزل همره سرها مرا
خنده مردم به هر وادى فكند از پا مرا
خون چكيد از بال ها امّا نشد پر، وا مرا
گر نبود امدادهاى زينب كبرا مرا
زير بار غصّه خم شد قامت رعنا مرا
گرد اندوه و عزا بنشست بر سيما مرا
سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا
سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا
در سوك امام زين العابدين(عليه السلام)
داغ لاله ها
نيست از نخل بلا جز اشك غم حاصل مرا
از فراق روى يك يوسف اگر يعقوب سوخت
گرچه كم شد آفتاب روى بابا از سرم
طايرى با بالهاى بسته بودم، داد خصم
غرق در درياى غم بودم ز داغ لاله ها
گرچه دشمن داد بر من زهر از راه جفا
زندگىياسربرايم سخت مشكل مى گذشت
مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا
لاله گون از حزن دل گرديد آب و گل مرا
هجر هفتاد و دو يوسف كرده خونين دل مرا
ليك مى انداخت رأسش سايه در محمل مرا
گه به زندان گاه در ويرانه ها منزل مرا
موج زهر خصم خواهد برد تا ساحل مرا
ليك شد داغ جگرسوز پدر قاتل مرا
مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا
مرگ آمد از ره و حل گشت اين مشكل مرا
در رثاى امام محمد باقر(عليه السلام)
حريم بى چراغ
بدست شعله دادم سينه لبريز داغم را
دلم چون باغ بود امّا در اين حسرت سرا يارب
ز آه خويشتن بگذاشتم شمعى در اين عالم
تمام عمر خو كردم چنان با درد و سختى ها
اگرچه سخت باشد لحظه هجر و فراق امّا
دو چشمم بود مانند اياغ غرقِ خون «ياسر»
ز بس بگريستم كردم تهى از خون اياغم را
نمى گيرد كسى غير از اجل اكنون سراغم را
ز زهر كين خزان كردند بى رحمانه باغم را
كه بعد از من كند روشن حريم بى چراغم را
ز قلب خسته ام هرگز نديده كس جدا، غم را
خدا داند كه مى بينم در اين هجران فراغم را
ز بس بگريستم كردم تهى از خون اياغم را
ز بس بگريستم كردم تهى از خون اياغم را