آفتاب فاطمه
پيكرش مسموم از زهر جفا گرديده بود
بر سر بازار تنهايى ز داغ آن امام
حضرت باقر ز پا افتاد و در گلزار غم
هفتم ذيحجّه شد تكرار عاشورا مگر
اين كه مى آيد ز خاكش بوى غربت در بقيع
گشت پنهان آفتاب فاطمه در ابر خاك
ياسر ازداغ جگرسوزامام پنجمين
خون روان از ديده اهل ولا گرديده بود
طاير جانش دگر از تن رها گرديده بود
در مدينه پرچم ماتم بپا گرديده بود
قامت سرو گلشن صادق دو تا گرديده بود
كز عزاى او مدينه كربلا گرديده بود
همسفر با كاروان نينوا گرديده بود
عالم از هجران او ظلمت سرا گرديده بود
خون روان از ديده اهل ولا گرديده بود
خون روان از ديده اهل ولا گرديده بود
در رثاى امام جعفر صادق(عليه السلام)
در حصار تيغ
لاله گون از تيغ مژگان كرده ام رخسار را
همچو جدّم مرتضى در گلشن جانسوز دهر
گرچه پيرم ليك اى منصور از عهد شباب
گاه مى بندى دو دستم گاه تهديدم كنى
اى مدينه چشم بگشا غربت من را ببين
در حصار تيغ برندم ز خانه نيمه شب
چشم بر راهم كه مرگ آيد بگيرد دست من
«ياسر» ارمنكرشوددشمن زجوروظلم خويش
روز محشر آورم شاهد در و ديوار را
تا بروى چهره آرم جلوه گلزار را
تا به كى بايد ببينم من جفاى خار را
مى كشم بر دوش خود من چوبه هاى دار را
كم كن اى خصم از سر من اين همه آزار را
وز جفاى روزگار اين ديده خونبار را
يا رسول الله بنگر كينه اشرار را
مى برد تنها اجل از دل غم بسيار را
روز محشر آورم شاهد در و ديوار را
روز محشر آورم شاهد در و ديوار را
تندباد روزگار
آيه دردم كه در غم مى شود تفسير من
اى مدينه عاقبت جان مرا بر لب رساند
بود گاهى از پى تهديد من جور عدو
اى كه بردى دست بسته نيمه شب ازخانه ام
سوختم از آتش زهر جفا بنگر فلك
رو به سمت آسمان دارم كمان ناله را
آن چنان بشكسته ام از تندباد روزگار
گر جهان گرديد «ياسر» غرق در درياى غم
از صدف بيرون فتاده گوهر تقرير من
داغدارم لاله دارد هر نفس تعبير من
رنجهايى كز عداوت گشت دامنگير من
داشت گه آزار دشمن نقش در تقدير من
ازتومى پرسم چه بوداى خصم دون تقصير من
آنچه ماند از من بدنيا نيست جز تصوير من
مى شكافد قلب شب را دود آه تير من
جز اجل نتوان كند كس چاره تعمير من
از صدف بيرون فتاده گوهر تقرير من
از صدف بيرون فتاده گوهر تقرير من
آتش جانگداز
اى جلوه بود و هست عالم
اسباب جهان آفرينش
اين آينه تو بود كآمد
روشنگر آسمان هستى
ثبت است به لوح آفرينش
ماييم و جمال دوست، اى دوست
از بهر محبّ توست جنّت
اى پرده نشين خلوت دوست
در رتبه مقام مادر تو
در صبحدم عزايت اى گل
حيرت زده آسمان نشسته است
در آتش جانگداز داغت
هجران تو را چو ديد، گرديد
باران سرشك از فراقت
در محفل سينه از غم تو
چون كعبه سياهپوشم امشب
خون ريخت ز چشم كِلك «ياسر»
تر شد رخ دفترش از اين غم
اى جان جهان رسول خاتم
گرديد بدست تو منظّم
بر خلقت ما خلق مقدّم
منظومه رمز اسم اعظم
كز نور تو خلق گشت آدم
شد رشته عشق از تو محكم
وز بهر عدوى تو جهنّم
وى ذات خداى را تو محرم
برتر بود از مقام مريم
غلتيد بروى گونه شبنم
در بزم عزات با قد خم
عالم همه سوخت جان من هم
لبريز ز اشك چشم زمزم
ريزد ز سحاب ديده نم نم
گسترده فلك بساط ماتم
در سوك تو اى نبى اكرم
تر شد رخ دفترش از اين غم
خورشيد شفق گون
وقت است كه با ديده خونبار بگريم
چون لاله زنم جوش به هر وادى از اين غم
زين غصّه كه خورشيد شفق گون شده ظاهر
در ماتم جانسوز رسول الّه اعظم
تا بشكند اين بغض كه در حنجره مانده ست
جادارد اگر چون گل از اين آتش جانسوز
با خيل ملك مويه كنان ناله برآرم
جانسوز فراقى ست ببين اى دل محزون
چون «ياسر» از اين داغ گرانبار بگريم
بر سينه زنم زين غم و بسيار بگريم
وز داغ نبى سيّد ابرار بگريم
بايد كه به تن جامه دَرم، زار بگريم
بايد چو على حيدر كرّار بگريم
زين داغ پديد آمده بگذار بگريم
پرپر شدم آنگاه به گلزار بگريم
وز داغ غم احمد مختار بگريم
چون «ياسر» از اين داغ گرانبار بگريم
چون «ياسر» از اين داغ گرانبار بگريم