در پايان بحث توجه به اين مطلبْ سودمند است كه كيفيّت تحرير مسئله قرب به خدا و نحوه تقرّب به او كه از مسائل حكمت عملي است مبتني است بر مبناي خاصّي كه در حكمت نظري يا عرفان اتخاذ شده است؛ زيرا گرچه قرب زماني، مكاني و مانند آن طبق هيچ مبناي معقول و مقبولي بين خدا و خلق مطرح نيست، ليكن قرب وجودي و كمال لايق آن نيز در جريان تقرّب بهخداوند قابلطرح است.
برمبناي اصالت وجود و تباين وجودها، چون ممكن داراي وجود ويژه است ميتواند در پرتو عبادت، تقرّب وجودي نسبت به وجود واجب حاصل كند، و بر مبناي تشكيك وجود در حدّ متوسط گرچه وجود ممكن، مباين با وجود واجب نيست، ليكن ضعيفتر از آن است. از اين رو تقرّب وجودي براي او رواست، ولي اگر تشكيك وجود به سبك نهايي آن تقرير شود كه ممكنْ وجود نفسي يا رابطي ندارد، بلكه صرف ربط به واجب است، باز تقرّب ربط به مستقلْ قابلتصور و تصديق است؛ چون همه موجودهاي امكاني در عين تفاوتهاي فراواني كه بين آنها يافت ميشود، عين ربط به خداوند هستند.
پس ربط بودن با تقرّب به مستقل هماهنگ ميشود. ولي برمبناي وحدت شخصي وجود و انحصار آن در واجب، گرچه صحنه هستي بهبود و نمود تقسيم ميشود، ليكن اساس تشكيك مرتفع نميشود، بلكه تشكيك از بود به نمود منتقل ميگردد؛ يعني همه ماسويالله كه مظاهر و آيات الهي است نمودهاي متفاوت خداوند است و نمود بودن با تفاوت رتبه تنافي ندارد. از اين رو تقرّب نمود به بود به معناي اشتداد مظهريّت و تعالي آيت بودن و تكامل نمود شدن است.
حكيم سبزواري(قدّسسرّه) بَضْعهاي از اين بحث جامع را به صورت حُبابي از عُبابْ يادآور شده است، ليكن از جهت ديگر مطالبي را در ششسطر ارائه كرد كه رجوع به آن سودمند است[1]. عبادتناب با توحيدناب ميسّر است: «ما كنت أعبد رباً لمأره»[2].
[1] ـ اسرار الحكم، ص 514. [2] ـ كافي، ج 1، ص 98. [3] ـ اسرار الحكم، ص 514.