دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1067
نمايش فراداده
غزليات
-
مرحبا اى جان باقى پادشاه كاميار
اين جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو
تابشى از آفتاب فقر بر هستى بتاب
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
قهرمانى را كه خون صد هزاران ريخته ست
آن كسى دريابد اين اسرار لطفت را كه او
بي كراهت محو گردد جان اگر بيند كه او
اى كه تو از اصل كان زر و گوهر بوده اى جسم خاك از شمس تبريزى چو كلى كيمياست
جسم خاك از شمس تبريزى چو كلى كيمياست
-
روح بخش هر قران و آفتاب هر ديار
گر نخواهى برهمش زن ور همي خواهى بدار
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
در ره نقاش بشكن جمله اين نقش و نگار
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
بي وجود خود برآيد محو فقر از عين كار
چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار
پس تو را از كيمياهاى جهان ننگست و عار تابش آن كيميا را بر مس ايشان گمار
تابش آن كيميا را بر مس ايشان گمار