دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1070
نمايش فراداده

غزليات

  • در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اير قسمت حقست قومى در ميان آفتاب قسمت حقست قومى در ميان آب شور نوبت الفقر فخرى تا قيامت مي زنند فقر را در نور يزدان جو مجو اندر پلاس بانگ مرغان مي رسد بر مي فشانى پر و بال عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان عارفا گر كاهلى آمد قران كاهلان گرمى خود را دگر جا خرج كردى اى جوان گرميى با سرديى و سرديى با گرميى ليك نوميدى رها كن گرمى حق بي حدست همچو مقناطيس مي كش طالبان را بي زبان همچو مقناطيس مي كش طالبان را بي زبان
  • گر سماع منكران اندرنگيرد گو مگير پاى كوبانند و قومى در ميان زمهرير تلخ و غمگينند و قومى در ميان شهد و شير تو كه دارى مي خور و مي ده شب و روز اى فقير هر برهنه مرد بودى مرد بودى نيز سير ليك اگر خواهى بپرى پاى را بركش ز قير مغزها اندر خمار و دست ها اندر خمير جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشير هر كى آن جا گرم باشد اين طرف باشد زحير چونك آن جا گرم بودى سردى اين جا ناگزير پيش اين خورشيد گرمى ذره اى باشد سعير بس بود بسيار گفتى اى نذير بي نظير بس بود بسيار گفتى اى نذير بي نظير