دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 1117
نمايش فراداده
غزليات
-
هر كس به جنس خويش درآميخت اى نگار
او را كه داغ توست نيارد كسى خريد
ما را چو لطف روى تو بي خويشتن كند
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
با غير جنس اگر بنشيند بود نفاق
تا چون به جنس خويش رود از خلاف جنس
هركه از تو مي گريزد با ديگرى خوشست
و آن كو ترش نشست به پيش تو همچو ابر
گويى كه نيست از مه غيبم بجز دريغ
آن ناى و نوش ياد نمي آيدت كه تو
صد جام دركشى ز كف ديو آنگهى
اين جا سرك فكنده و رويك ترش وليك
با جنس همچو سوسن و با غير جنس گنگ
رو رو به جمله خلق نتانى تو جنس بود
چون شاخ يك درخت شدى زان دگر ببر گر زانك جنس مفخر تبريز گشت جان
گر زانك جنس مفخر تبريز گشت جان
-
هر كس به لايق گهر خود گرفت يار
آن كو شكار توست كسى چون كند شكار
ما را ز روى لطف تو بي خويشتن مدار
هر جنس جنس گوهر خود كرد اختيار
مانند آب و روغن و مانند قير و قار
زين سوى تشنه تر شده باشد بدان كنار
و آنك از تو مي رمد به كسى دارد او قرار
خندان دلست پيش دگر كس چو نوبهار
وز جام و خمر روح مرا نيست جز خمار
خوش مي خورى ز دست يكى ديو سنگسار
بينى ترش كنى بخور اى خام پخته خوار
آن جا چو اژدهاى سيه فام كوهسار
با جنس خويش چون گل و با غير جنس خار
شاخى ز صد درخت نشد حامل مار
جوياى وصل اين شده اى دست از آن بدار احسنت اى ولايت و شاباش كار و بار
احسنت اى ولايت و شاباش كار و بار