دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 168
نمايش فراداده
غزليات
-
كى بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
دست خود بر سر رنجور بنه كه چونى
آنك خورشيد بلا بر سر او تيغ زدست
اين مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
آن دلى را كه به صد شير و شكر پروردى
تا تو برداشته اى دل ز من و مسكن من
تو شفايى چو بيايى خوش و رو بنمايى
به طبيبش چه حواله كنى اى آب حيات
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
اى تو سرچشمه حيوان و حيات همگان جز از اين چند سخن در دل رنجور بماند
جز از اين چند سخن در دل رنجور بماند
-
اى مسيح از پى پرسيدن رنجور بيا
از گناهش بمينديش و به كين دست مخا
گستران بر سر او سايه احسان و رضا
ليك زان لطف بجز عفو و كرم نيست سزا
مچشانش پس از آن هر نفسى زهر جفا
بند بشكست و درآمد سوى من سيل بلا
سپه رنج گريزند و نمايند قفا
از همان جا كه رسد درد همان جاست دوا
كى شود زنده تنى كه سر او گشت جدا
جوى ما خشك شده ست آب از اين سو بگشا تا نبيند رخ خوب تو نگويد به خدا
تا نبيند رخ خوب تو نگويد به خدا