چمنى كه تا قيامت گل او به بار بادا ز بگاه مير خوبان به شكار مي خرامد به دو چشم من ز چشمش چه پيام هاست هر دم در زاهدى شكستم به دعا نمود نفرين نه قرار ماند و نى دل به دعاى او ز يارى تن ما به ماه ماند كه ز عشق مي گدازد به گداز ماه منگر به گسستگى زهره چه عروسيست در جان كه جهان ز ژس رويش به عذار جسم منگر كه بپوسد و بريزد تن تيره همچو زاغى و جهان تن زمستانكه قوام اين دو ناخوش به چهار عنصر آمد كه قوام اين دو ناخوش به چهار عنصر آمد
صنمى كه بر جمالش دو جهان نار بادا كه به تير غمزه او دل ما شكار بادا كه دو چشم از پيامش خوش و پرخمار بادا كه برو كه روزگارت همه بي قرار بادا كه به خون ماست تشنه كه خداش يار بادا دل ما چو چنگ زهره كه گسسته تار بادا تو حلاوت غمش بين كه يكش هزار بادا چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا به عذار جان نگر كه خوش و خوش عذار بادا كه به رغم اين دو ناخوش ابدا بهار باداكه قوام بندگانت بجز اين چهار بادا كه قوام بندگانت بجز اين چهار بادا