دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 2214
نمايش فراداده
غزليات
-
خنك آن جان كه رود مست و خرامان بر او
خلع نعلين كند وز خود و دنيا بجهد
همچو جرجيس شود كشته عشقش صد بار
سر ديگر رسدش جز سر پردرد و صداع
كيله رزقش اگر درشكند ميكائيل
پدر و مادر و خويشان چو به خاكش بنهند
عشق درياى حيات است كه او را تك نيست
مي رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
ملك الموت به صد ناز ستاند جانى
تن ما خفته در آن خاك به چشم عامه
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است
در چنين مزبله جان را دو هزاران باغ است
آنك خون را چو مى ناب غذاى جان كرد هله دلدار بخوان باقى اين بر منكر
هله دلدار بخوان باقى اين بر منكر
-
برهد از خر تن در سفر مصدر او
همچو موسى قدم صدق زند بر در او
يا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
عوضش گاه بود خلد و گهى كور او
شود او ماهى و دريا پدر و مادر او
عمر جاويد بود موهبت كمتر او
مي دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
كه بود باخبر و ديده ور از محشر او
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
هيچ جان را سقمى هست از اين مقذر او
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او
بنگر در تن پرنور و رخ احمر او تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او