دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 2288
نمايش فراداده
غزليات
-
آمد يار و بر كفش جام ميى چو مشعله
جام ميى كه تابشش جان ببرد ز مشترى
كوه از او سبك شده مغز از او گران شده
پاك نى و پليد نى در دو جهان بديد نى
تازه كند ملول را مايه دهد فضول را
پيش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
هر كى خورد ز نيك و بد مست بمانده تا ابد
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق هر كى بدان گمان برد از كف مرگ جان برد
هر كى بدان گمان برد از كف مرگ جان برد
-
گفت بيا حريف شو گفتم آمدم هله
چرخ زند ز بوى او بر سر چرخ سنبله
روح سبوكشش شده عقل شكسته بلبله
قفل گشا كليد نى كنده هزار سلسله
آنك زند ز بي رهه راه هزار قافله
دايه شاهدان شده مايه بانگ و غلغله
هر كه نخورد تا رود جانب غصه بي گله
نيست شو و خراب حق اى دل تنگ حوصله آنك نگويم آن برد اينت عظيم منزله
آنك نگويم آن برد اينت عظيم منزله