دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 2466
نمايش فراداده

غزليات

آمده اى كه راز من بر همگان بيان كني

  • آمده اى كه راز من بر همگان بيان كنى دوش خيال مست تو آمد و جام بر كفش گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم ديد كه ناز مي كنم گفت بيا عجب كسى با همگان پلاس و كم با چو منى پلاس هم گنج دل زمين منم سر چه نهى تو بر زمين سوى شهى نگر كه او نور نظر دهد تو را رنگ رخت كه داد روز رد شو از براى او همچو خروس باش نر وقت شناس و پيش رو كژ بنشين و راست گو راست بود سزا بود گر به مال اقرضوا قرض دهى قراضه اى ور دو سه روز چشم را بند كنى باتقوا ور به نشان ما روى راست چو تير ساعتى بهتر از اين كرم بود جرم تو را گنه تو را بس كه نگنجد آن سخن كو بنبشت در دهان بس كه نگنجد آن سخن كو بنبشت در دهان
  • و آن شه بي نشانه را جلوه دهى نشان كنى گفتم مى نمي خورم گفت مكن زيان كنى دست برم به جعد تو باز ز من كران كنى جان به تو روى آورد روى بدو گران كنى خاصبك نهان منم راز ز من نهان كنى قبله آسمان منم رو چه به آسمان كنى ور به ستيزه سر كشى روز اجل چنان كنى چون ز پى سياهه اى روى چو زعفران كنى حيف بود خروس را ماده چو ماكيان كنى جان و روان تو منم سوى دگر روان كنى نيم قراضه قلب را گنج كنى و كان كنى چشمه چشم حس را بحر در عيان كنى قامت تير چرخ را بر زه خود كمان كنى شرح كنم كه پيش من بر چه نمط فغان كنى گر همه ذره ذره را بازكشى دهان كنى گر همه ذره ذره را بازكشى دهان كنى