دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 3590
نمايش فراداده
رباعيات
قسمت هشتم
-
بنماى بمن رخ اى شمع طراز
تا با تو بوم مجاز من جمله نماز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
جهدى بكن ار پند پذيرى دو سه روز
دنيا زن پيريست چه باشد گر تو
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
زنها مشو غره به بيباكى باز
مرغى تو وليك مرغ مسكين و مجاز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
درد تو علاج كس پذيرد هرگز
گفتى كه نهال صبر در دل كشتى
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
مر مستان را خمار يك روزه بود
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
دل بر سر تو بدل نجويد هرگز
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
زين سنگدلان نشد دلى نرم هنوز
نگرفت دباغت آخر اين چرم هنوز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
اى شب شب از آنى كه از او بيخبرى
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
-
تا ناز كنم نه روزه دارم نه نماز
چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
تا پيشتر از مرگ نميرى دو سه روز
با پير زنى انس نگيرى دو سه روز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
زيرا كه پرى دارد از دولت باز
با باز شهنشاه تو شطرنج مباز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
يا از تو مراد ميگريزد هرگز
گيرم كه بكاشتم بگيرد هرگز؟
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
در عشق تو مست و بيقرارم همه روز
من آن مستم كه در خمارم همه روز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
شب آمد و گفت زلف زيباش دراز
او عمر عزيز ماست گو باش دراز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
جز وصل تو هيچ گل نبويد هرگز
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
زين يخ صفتان يكى نشد گرم هنوز
نگرفت يكى را ز خدا شرم هنوز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روى آن روز افروز
وى روز برو ز روز او روز آموز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز