دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 411
نمايش فراداده

غزليات

  • دوش آمد بر من آنك شب افروز منست آنك سرسبزى خاك ست و گهربخش فلك در كف عقل نهد شمع كه بستان و بيا شمع را تو گرو اين لگن تن چه كنى تا در اين آب و گلى كار كلوخ اندازيست گوهر آينه جان همه در ساده دلي ست زين گذر كن صفت يار شكربخش بگو خيره گشته است صفت ها همه كان چه صفت است چشم نرگس نشناسد ز غمش كاندر باغ روش عشق روش بخش بود بي پا را در جهان فتنه بسى بود و بسى خواهد بود همه دل ها چو كبوتر گرو آن برجند بس كن آخر چه بر اين گفت زبان چفسيدى بس كن آخر چه بر اين گفت زبان چفسيدى
  • آمدن بارى اگر در دو جهان آمدنست چاشنى بخش وطن هاست اگر بي وطنست تا در من كه شفاخانه هر ممتحن است اين لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست گفت و گو جمله كلوخ ست و يقين دل شكنست ميل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است كه ز عشوه شكرش ذره به ذره دهن است كان صفت ها چو بتان و صفت او شمن است پيش او ياسمن است آن گل تر يا سمنست خوش روانش كند ار خود زمن صد زمنست فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست زانك جانى است كه او زنده كن هر بدنست عشق را چند بيان ها است كه فوق سخنست عشق را چند بيان ها است كه فوق سخنست