دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 442
نمايش فراداده
غزليات
-
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
اى آفتاب حسن برون آ دمى ز ابر
بشنيدم از هواى تو آواز طبل باز
گفتى ز ناز بيش مرنجان مرا برو
وان دفع گفتنت كه برو شه به خانه نيست
در دست هر كى هست ز خوبى قراضه هاست
اين نان و آب چرخ چو سيل ست بي وفا
يعقوب وار وااسفاها همي زنم
والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول
گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام
دى شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد يك دست جام باده و يك دست جعد يار
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
-
بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
وان ناز و باز و تندى دربانم آرزوست
آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
آوارگى و كوه و بيابانم آرزوست
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
آن نور روى موسى عمرانم آرزوست
آن هاى هوى و نعره مستانم آرزوست
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت آنك يافت مي نشود آنم آرزوست
كان عقيق نادر ارزانم آرزوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
از كان و از مكان پى اركانم آرزوست
كو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست
رقصى چنين ميانه ميدانم آرزوست