دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 457
نمايش فراداده

غزليات

  • ما را كنار گير تو را خود كنار نيست بى حد و بي كنارى نايى تو در كنار زان شب كه ماه خويش نمودى به عاشقان جز فيض بحر فضل تو ما را اميد نيست تا كار و بار عشق هواى تو ديده ام يك مير وانما كه تو را او اسير نيست مرغان جسته ايم ز صد دام مردوار آمد رسول عشق تو چون ساقى صبوح گفتم كه ناتوانم و رنجورم از فراق گفتم بهانه نيست تو خود حال من ببين كارم به يك دم آمد از دمدمه جفا گفتا كه حال خويش فراموش كن بگير تا نگذرى ز راحت و رنج و ز ياد خويش آبى بزن از اين مى و بنشان غبار هوش آبى بزن از اين مى و بنشان غبار هوش
  • عاشق نواختن به خدا هيچ عار نيست اى بحر بي امان كه تو را زينهار نيست چون چرخ بي قرار كسى را قرار نيست جز گوهر ناى تو ما را نار نيست ما را تحيريست كه با كار كار نيست يك شير وانما كه تو را او شكار نيست داميست دام تو كه از اين سو مطار نيست با جام باده اى كه مر آن را خمار نيست گفتا بگير هين كه گه اعتذار نيست مپذير عذر بنده اگر زار زار نيست هنگام مردنست زمان عقار نيست زيرا كه عاشقان را هيچ اختيار نيست سوى مقربان وصالت گذار نيست جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نيست جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نيست