دیوان شمس

مولانا جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 3704/ 8
نمايش فراداده

غزليات

  • بنشسته ام من بر درت تا بوك برجوشد وفا غرقست جانم بر درت در بوى مشك و عنبرت ماييم مست و سرگران فارغ ز كار ديگران عشق تو كف برهم زند صد عالم ديگر كند اى عشق خندان همچو گل وى خوش نظر چون عقل كل امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو كو بام غير بام تو كو نام غير نام تو گر زنده جانى يابمى من دامنش برتابمى اى بر درت خيل و حشم بيرون خرام اى محتشم افغان و خون ديده بين صد پيرهن بدريده بين آن كس كه بيند روى تو مجنون نگردد كو بگو رنج و بلايى زين بتر كز تو بود جان بي خبر جان ها چو سيلابى روان تا ساحل درياى جان سيلى روان اندر وله سيلى دگر گم كرده ره اى آفتابى آمده بر مفلسان ساقى شده گل ديده ناگه مر تو را بدريده جان و جامه را مقبلترين و نيك پى در برج زهره كيست نى ني ها و خاصه نيشكر بر طمع اين بسته كمر بد بي تو چنگ و نى حزين برد آن كنار و بوسه اين اين جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست كن اين جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست كن
  • باشد كه بگشايى درى گويى كه برخيز اندرآ اى صد هزاران مرحمت بر روى خوبت دايما عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاك و خل خورشيد را دركش به جل اى شهسوار هل اتى چون نام رويت مي برم دل مي رود والله ز جا كو جام غير جام تو اى ساقى شيرين ادا اى كاشكى درخوابمى در خواب بنمودى لقا زيرا كه سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا خون جگر پيچيده بين بر گردن و روى و قفا سنگ و كلوخى باشد او او را چرا خواهم بلا اى شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمى از آشنايان منقطع با بحر گشته آشنا الحمدلله گويد آن وين آه و لا حول و لا بر بندگان خود را زده بارى كرم بارى عطا وان چنگ زار از چنگ تو افكنده سر پيش از حيا زيرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا رقصان شده در نيستان يعنى تعز من تشا دف گفت مي زن بر رخم تا روى من يابد بها تا آن چه دوشش فوت شد آن را كند اين دم قضا تا آن چه دوشش فوت شد آن را كند اين دم قضا