دیوان شمس
مولانا جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 3704/ 95
نمايش فراداده
غزليات
-
زهى عشق زهى عشق كه ما راست خدايا
از آن آب حياتست كه ما چرخ زنانيم
يقين گشت كه آن شاه در اين عرس نهانست
به هر مغز و دماغى كه درافتاد خيالش
تن ار كرد فغانى ز غم سود و زيانى
نى تن را همه سوراخ چنان كرد كف تو
نى بيچاره چه داند كه ره پرده چه باشد
كه در باغ و گلستان ز كر و فر مستان
ز تيه خوش موسى و ز مايده عيسى
از اين لوت و زين قوت چه مستيم و چه مبهوت
ز ژس رخ آن يار در اين گلشن و گلزار
چو سيليم و چو جوييم همه سوى تو پوييم
بسى خوردم سوگند كه خاموش كنم ليك
خمش اى دل كه تو مستى مبادا به جهانى ز شمس الحق تبريز دل و جان و دو ديده
ز شمس الحق تبريز دل و جان و دو ديده
-
چه نغزست و چه خوبست چه زيباست خدايا
نه از كف و نه از ناى نه دف هاست خدايا
كه اسباب شكرريز مهياست خدايا
چه مغزست و چه نغزست چه بيناست خدايا
ز تست آنك دميدن نه ز سرناست خدايا
كه شب و روز در اين ناله و غوغاست خدايا
دم ناييست كه بيننده و داناست خدايا
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدايا
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدايا
كه از دخل زمين نيست ز بالاست خدايا
به هر سو مه و خورشيد و رياست خدايا
كه منزلگه هر سيل به درياست خدايا
مگر هر در درياى تو گوياست خدايا
نگهش دار ز آفت كه برجاست خدايا سراسيمه و آشفته سوداست خدايا
سراسيمه و آشفته سوداست خدايا