ستاره (مجموعه شعر)

حسین پناهی

نسخه متنی -صفحه : 26/ 20
نمايش فراداده

شبي که من و نازي با هم مرديم

نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم

من : نازي بيا

نازي : مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست

که فکر مي کنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟

من: نه مي خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند

نگاه کن

نازي : يه سايه نشسته تو ساحل

من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت کنه

نازي : غول انتزاع است. آره ؟

من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش کن

نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا

راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان

من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره

نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟

من : بوشو چيکار کنه پيرمرد ؟

بايد که بوي تازه چوب بده يا نه ؟

نازي : ديوونه ست؟.

من : شده ، مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده

نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم

من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند

نازي : خوشا به حالش که ستاره ها را داره

من : رفته دادگاه و شکايت کرده که همه ستاره را دزديدند

نازي : اينو تو يکي از مجلات خوندي

عاشقه؟

من : عاشق يه پيرزنه که عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه

نازي : واه

من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟

من : نه

يه سنگه که لم داده و ظاهرا گريه مي کنه

نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراک چيکار مي کنن

من : سرما مي خورن

مادرش کتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه

نازي : مادرش سايه يه درخته ؟

من : نه يه آدمه که هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو

من : شنيدي ؟

نازي : آره صداي باده ! داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند

و از سگ هايي برام بگو که سياهند

و در عمق شب ها فکر ميکنند و راز رنگ گل ها را مي دانند

من : آه نرگس طلاييم بغلم کن که آسمون ديوونه است

آه نرگس طلاييم بغلم کن که زمين هم ...

و اين چنين شد که

پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم

و باد حتي آه نرگس طلايي ما را

با خود به هيچ کجا نبرد