غزلیات
مصلح الدین سعدی شیرازی
نسخه متنی -صفحه : 670/ 177
نمايش فراداده
-
آن كيست كاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد
شيراز مشكين مي كند چون ناف آهوى ختن
من پاس دارم تا به روز امشب به جاى پاسبان
برتاس در بر مي كنم يك لحظه بى اندام او
بسيار مي گفتم كه دل با كس نپيوندم ولى
دل برد و تن درداده ام ور مي كشد استاده ام
چون حلقه در گوشم كند هر روز لطفش وعده اى
حاجت به تركى نيستش تا در كمند آرد دلى
هر كو نصيحت مي كند در روزگار حسن او وصفش نداند كرد كس درياى شيرينست و بس
وصفش نداند كرد كس درياى شيرينست و بس
-
ترك از خراسان آمدست از پارس يغما مي برد
گر باد نوروز از سرش بويى به صحرا مي برد
كان چشم خواب آلوده خواب از ديده ما مي برد
چون خارپشتم گوييا سوزن در اعضا مي برد
ديدار خوبان اختيار از دست دانا مي برد
كخر نداند بيش از اين يا مي كشد يا مي برد
ديگر چو شب نزديك شد چون زلف در پا مي برد
من خود به رغبت در كمند افتاده ام تا مي برد
ديوانگان عشق را ديگر به سودا مي برد سعدى كه شوخى مي كند گوهر به دريا مي برد
سعدى كه شوخى مي كند گوهر به دريا مي برد