غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 302
نمايش فراداده

  • هر شب انديشه ديگر كنم و راى دگر بامدادان كه برون مي نهم از منزل پاى هر كسى را سر چيزى و تمناى كسيست زان كه هرگز به جمال تو در آيينه وهم وامقى بود كه ديوانه عذرايى بود وقت آنست كه صحرا گل و سنبل گيرد بامدادان به تماشاى چمن بيرون آى هر صباحى غمى از دور زمان پيش آيد بازگويم نه كه دوران حيات اين همه نيست بازگويم نه كه دوران حيات اين همه نيست
  • كه من از دست تو فردا بروم جاى دگر حسن عهدم نگذارد كه نهم پاى دگر ما به غير از تو نداريم تمناى دگر متصور نشود صورت و بالاى دگر منم امروز و تويى وامق و عذراى دگر خلق بيرون شده هر قوم به صحراى دگر تا فراغ از تو نماند به تماشاى دگر گويم اين نيز نهم بر سر غم هاى دگر سعدى امروز تحمل كن و فرداى دگر سعدى امروز تحمل كن و فرداى دگر