غزلیات

مصلح الدین سعدی شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 670/ 32
نمايش فراداده

  • چه فتنه بود كه حسن تو در جهان انداخت بلاى غمزه نامهربان خون خوارت ز عقل و عافيت آن روز بر كران ماندم نه باغ ماند و نه بستان كه سرو قامت تو تو دوستى كن و از ديده مفكنم زنهار به چشم هاى تو كان چشم كز تو برگيرند همين حكايت روزى به دوستان برسد همين حكايت روزى به دوستان برسد
  • كه يك دم از تو نظر بر نمي توان انداخت چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت كه روزگار حدي تو در ميان انداخت برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت كه دشمنم ز براى تو در زبان انداخت دريغ باشد بر ماه آسمان انداخت كه سعدى از پى جانان برفت و جان انداخت كه سعدى از پى جانان برفت و جان انداخت