معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت غلام آن لب ضحاك و چشم فتانم تو بت چرا به معلم روى كه بتگر چين هزار بلبل دستان سراى عاشق را برفت رونق بازار آفتاب و قمر همه قبيله من عالمان دين بودند مرا به شاعرى آموخت روزگار آن گه مگر دهان تو آموخت تنگى از دل من بلاى عشق تو بنياد زهد و بيخ ورع دگر نه عزم سياحت كند نه ياد وطن من آدمى به چنين شكل و قد و خوى و روش به خون خلق فروبرده پنجه كاين حناست چنين بگريم از اين پس كه مرد بتواند
چنين بگريم از اين پس كه مرد بتواند
جفا و ناز و عتاب و ستمگرى آموخت كه كيد سحر به ضحاك و سامرى آموخت به چين زلف تو آيد به بتگرى آموخت ببايد از تو سخن گفتن درى آموخت از آن كه ره به دكان تو مشترى آموخت مرا معلم عشق تو شاعرى آموخت كه چشم مست تو ديدم كه ساحرى آموخت وجود من ز ميان تو لاغرى آموخت چنان بكند كه صوفى قلندرى آموخت كسى كه بر سر كويت مجاورى آموخت نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت ندانمش كه به قتل كه شاطرى آموخت در آب ديده سعدى شناورى آموخت
در آب ديده سعدى شناورى آموخت