ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه مانى به پاى خويشتن آيند عاشقان به كمندت مرا مپرس كه چونى به هر صفت كه تو خواهى چنان به نظره اول ز شخص مي ببرى دل تو پرده پيش گرفتى و ز اشتياق جمالت بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد چو پيش خاطرم آيد خيال صورت خوبت مرا گناه نباشد نظر به روى جوانان تو را كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد من اى صبا ره رفتن به كوى دوست ندانم سر از كمند تو سعدى به هيچ روى نتابد
سر از كمند تو سعدى به هيچ روى نتابد
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانى كه هر كه را تو بگيرى ز خويشتن برهانى مرا مگوى كه چه نامى به هر لقب كه تو خوانى كه باز مي نتواند گرفت نظره انى ز پرده ها به درافتاد رازهاى نهانى تو ساعتى ننشستى كه آتشى بنشانى ندانمت كه چه گويم ز اختلاف معانى كه پير داند مقدار روزگار جوانى رياضت من شب تا سحر نشسته چه دانى تو مي روى به سلامت سلام من برسانى اسير خويش گرفتى بكش چنان كه تو دانى
اسير خويش گرفتى بكش چنان كه تو دانى