آن كيست كه مي رود به نخجير همشيره جادوان بابل اينست بهشت اگر شنيدى از عشق كمان دست و بازوش نقاش كه صورتش ببيند اى سخت جفاى سست پيوند كوته نظران ملامت از عشق با جان من از جسد برآيد گر جان طلبد حبيب عشاق آن را كه مراد دوست بايد سعدى چو اسير عشق ماندى
سعدى چو اسير عشق ماندى
پاى دل دوستان به زنجير همسايه لعبتان كشمير كز ديدن آن جوان شود پير افتاده خبر ندارد از تير از دست بيفكند تصاوير رفتى و چنين برفت تقدير بى فايده مي كنند و تحذير خونى كه فروشدست با شير نه منع روا بود نه تأخير گو ترك مراد خويشتن گير تدبير تو چيست ترك تدبير
تدبير تو چيست ترك تدبير