لاابالى چه كند دفتر دانايى را آب را قول تو با آتش اگر جمع كند ديده را فايده آنست كه دلبر بيند عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست همه دانند كه من سبزه خط دارم دوست من همان روز دل و صبر به يغما دادم سرو بگذار كه قدى و قيامى دارد گر برانى نرود ور برود بازآيد بر حدي من و حسن تو نيفزايد كس سعديا نوبتى امشب دهل صبح نكوفت
سعديا نوبتى امشب دهل صبح نكوفت
طاقت وعظ نباشد سر سودايى را نتواند كه كند عشق و شكيبايى را ور نبيند چه بود فايده بينايى را يا غم دوست خورد يا غم رسوايى را نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايى را كه مقيد شدم آن دلبر يغمايى را گو ببين آمدن و رفتن رعنايى را ناگزيرست مگس دكه حلوايى را حد همينست سخندانى و زيبايى را يا مگر روز نباشد شب تنهايى را
يا مگر روز نباشد شب تنهايى را