نظر خداى بينان طلب هوا نباشد همه وقت عارفان را نظرست و عاميان را به نسيم صبح بايد كه نبات زنده باشى اگرت سعادتى هست كه زنده دل بميرى به كسى نگر كه ظلمت بزدايد از وجودت تو خود از كدام شهرى كه ز دوستان نپرسى اگر اهل معرفت را چو نى استخوان بسنبى اگرم تو خون بريزى به قيامتت نگيرم نه حريف مهربانست حريف سست پيمان تو در آينه نگه كن كه چه دلبرى وليكن تو گمان مبر كه سعدى ز جفا ملول گردد دگرى همين حكايت بكند كه من وليكن
دگرى همين حكايت بكند كه من وليكن
سفر نيازمندان قدم خطا نباشد نظرى معاف دارند و دوم روا نباشد نه جماد مرده كان را خبر از صبا نباشد به حياتى اوفتادى كه دگر فنا نباشد نه كسى نعوذبالله كه در او صفا نباشد مگر اندر آن ولايت كه تويى وفا نباشد چو دفش به هيچ سختى خبر از قفا نباشد كه ميان دوستان اين همه ماجرا نباشد كه به روز تيرباران سپر بلا نباشد تو كه خويشتن ببينى نظرت به ما نباشد كه گرش تو بى جنايت بكشى جفا نباشد چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد