چه رويست آن كه ديدارش ببرد از من شكيبايى نگارينا به هر تندى كه مي خواهى جوابم ده دگر چون ناشكيبايى ببينم صادقش خوانم از اين پس عيب شيدايان نخواهم كرد و مسكينان چنانم در دلى حاضر كه جان در جسم و خون در رگ شبى خوش هر كه مي خواهد كه با جانان به روز آرد بيار اى لعبت ساقى بگو اى كودك مطرب سخن پيدا بود سعدى كه حدش تا كجا باشد
سخن پيدا بود سعدى كه حدش تا كجا باشد
گواهى مي دهد صورت بر اخلاقش به زيبايى اگر تلخ اتفاق افتد به شيرينى بيندايى كه من در نفس خويش از تو نمي بينم شكيبايى كه دانشمند از اين صورت برآرد سر به شيدايى فراموشم نه اى وقتى كه ديگر وقت ياد آيى بسى شب روز گرداند به تاريكى و تنهايى كه صوفى در سماع آمد دوتايى كرد يكتايى زبان دركش كه منظورت ندارد حد زيبايى
زبان دركش كه منظورت ندارد حد زيبايى