مشتاقى و صبورى از حد گذشت يارا بارى به چشم احسان در حال ما نظر كن سلطان كه خشم گيرد بر بندگان حضرت من بى تو زندگانى خود را نمي پسندم چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد حال نيازمندى در وصف مي نيايد بازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت نه ملك پادشا را در چشم خوبرويان اى كاش برفتادى برقع ز روى ليلى سعدى قلم به سختى رفتست و نيكبختى
سعدى قلم به سختى رفتست و نيكبختى
گر تو شكيب دارى طاقت نماند ما را كز خوان پادشاهان راحت بود گدا را حكمش رسد وليكن حدى بود جفا را كسايشى نباشد بى دوستان بقا را آب از دو چشم دادن بر خاك من گيا را آن گه كه بازگردى گوييم ماجرا را ديگر چه برگ باشد درويش بي نوا را چندان كه بازبيند ديدار آشنا را وقعيست اى برادر نه زهد پارسا را تا مدعى نماندى مجنون مبتلا را پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را
پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را