طرفه مي دارند ياران صبر من بر داغ و درد دوستانت را كه داغ مهربانى دل بسوخت حاكمى گر عدل خواهى كرد با ما يا ستم عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست عافيت مي بايدت چشم از نكورويان بدوز زهره مردان ندارى چون زنان در خانه باش حمل رعنايى مكن بر گريه صاحب سماع هيچ كس را بر من از ياران مجلس دل نسوخت با شكايت ها كه دارم از زمستان فراق هر كه را دردى چو سعدى مي گدازد گو منال
هر كه را دردى چو سعدى مي گدازد گو منال
داغ و دردى كز تو باشد خوشترست از باغ ورد گر به دوزخ بگذرانى آتشى بينند سرد بنده ايم ار صلح خواهى جست با ما يا نبرد با قضاى آسمانى برنتابد جهد مرد عشق مي ورزى بساط نيك نامى درنورد ور به ميدان مي روى از تيرباران برمگرد اهل دل داند كه تا زخمى نخورد آهى نكرد شمع مي بينم كه اشكش مي رود بر روى زرد گر بهارى باز باشد ليس بعد الورد برد چون دلارامش طبيبى مي كند داروست درد
چون دلارامش طبيبى مي كند داروست درد