نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول شب دراز دو چشمم بر آستان اميد خمار در سر و دستش به خون هشياران بيار ساقى و همسايه گو دو چشم ببند چنان تصور معشوق در خيال منست حدي عقل در ايام پادشاهى عشق شكايت از تو ندارم كه شكر بايد كرد بر آن سماط كه منظور ميزبان باشد به دوستى كه ز دست تو ضربت شمشير مرا به عاشقى و دوست را به معشوقى مرا به گوش تو بايد حكايت از لب خويش درون خاطر سعدى مجال غير تو نيست
درون خاطر سعدى مجال غير تو نيست
در سراى به هم كرده از خروج و دخول كه بامداد در حجره مي زند مأمول خضيب و نرگس مستش به جادويى مكحول كه من دو گوش بياكندم از حدي عذول كه ديگرم متصور نمي شود معقول چنان شدست كه فرمان عامل معزول گرفته خانه درويش پادشه به نزول شكم پرست كند التفات بر مأكول چنان موافق طبع آيدم كه ضرب اصول چه نسبتست بگوييد قاتل و مقتول دريغ باشد پيغام ما به دست رسول چو خوش بود به تو از هر كه در جهان مشغول
چو خوش بود به تو از هر كه در جهان مشغول