شادى به روزگار گدايان كوى دوست گفتم به گوشه اى بنشينم ولى دلم صبرم ز روى دوست ميسر نمي شود ناچار هر كه دل به غم روى دوست داد خاطر به باغ مي رودم روز نوبهار فردا كه خاك مرده به حشر آدمى كنند سعدى چراغ مي نكند در شب فراق
سعدى چراغ مي نكند در شب فراق
بر خاك ره نشسته به اميد روى دوست ننشيند از كشيدن خاطر به سوى دوست دانى طريق چيست تحمل ز خوى دوست كارش به هم برآمده باشد چو موى دوست تا با درخت گل بنشينم به بوى دوست اى باد خاك من مطلب جز به كوى دوست ترسد كه ديده باز كند جز به روى دوست
ترسد كه ديده باز كند جز به روى دوست