رفتى و همچنان به خيال من اندرى فكرم به منتهاى جمالت نمي رسد مه بر زمين نرفت و پرى ديده برنداشت تو خود فرشته اى نه از اين گل سرشته اى ما را شكايتى ز تو گر هست هم به توست با دوست كنج فقر بهشتست و بوستان تا دوست در كنار نباشد به كام دل گر چشم در سرت كنم از گريه باك نيست چندان كه جهد بود دويديم در طلب سعدى به وصل دوست چو دستت نمي رسد
سعدى به وصل دوست چو دستت نمي رسد
گويى كه در برابر چشمم مصورى كز هر چه در خيال من آمد نكوترى تا ظن برم كه روى تو ماست يا پرى گر خلق از آب و خاك تو از مشك و عنبرى كز تو به ديگران نتوان برد داورى بى دوست خاك بر سر جاه و توانگرى از هيچ نعمتى نتوانى كه برخورى زيرا كه تو عزيزتر از چشم در سرى كوشش چه سود چون نكند بخت ياورى بارى به ياد دوست زمانى به سر برى
بارى به ياد دوست زمانى به سر برى