از همه باشد به حقيقت گزير مشرب شيرين نبود بى زحام آن عرقست از بدنت يا گلاب بذل تو كردم تن و هوش و روان دل چه بود جان كه بدو زنده ام راحت جان باشد از آن قبضه تيغ درد نهانى به كه گويم كه نيست عيب كنندم كه چه ديدى در او چون نرود در پى صاحب كمند هر كه دل شيفته دارد چو من ناله سعدى به چه دانى خوشست
ناله سعدى به چه دانى خوشست
وز تو نباشد كه ندارى نظير دعوت منعم نبود بى فقير آن نفسست از دهنت يا عبير وقف تو كردم دل و چشم و ضمير گو بده اى دوست كه گويم بگير مرهم دل باشد از آن جعبه تير باخبر از درد من الا خبير كور نداند كه چه بيند بصير آهوى بيچاره به گردن اسير بس كه بگويد سخن دلپذير بوى خوش آيد چو بسوزد عبير
بوى خوش آيد چو بسوزد عبير