مگر نسيم سحر بوى يار من دارد به پاى سرو درافتاده اند لاله و گل نشان راه سلامت ز من مپرس كه عشق گلا و تازه بهارا تويى كه عارض تو دگر سر من و بالين عافيت هيهات به هرزه در سر او روزگار كردم و او مگر به درد دلى بازمانده ام يا رببه زير بار تو سعدى چو خر به گل درماند به زير بار تو سعدى چو خر به گل درماند
كه راحت دل اميدوار من دارد مگر شمايل قد نگار من دارد زمام خاطر بي اختيار من دارد طراوت گل و بوى بهار من دارد بدين هوس كه سر خاكسار من دارد فراغت از من و از روزگار من دارد كدام دامن همت غبار من دارددلت نسوزد كه بيچاره بار من دارد دلت نسوزد كه بيچاره بار من دارد