كه دست تشنه مي گيرد به آبى توقع دارم از شيرين زبانت تو خود نايى و گر آيى بر من به چشمانت كه گر زهرم فرستى اگر سروى به بالاى تو باشد پرى روى از نظر غايب نگردد بدان تا يك نفس رويت ببينم اميدم هست اگر عطشان نميرد هلاك خويشتن مي خواهد آن مور شبى دانم كه در زندان هجران كه سعدى چون فراق ما كشيدى
كه سعدى چون فراق ما كشيدى
خداوندان فضل آخر وابى اگر تلخست و گر شيرين جوابى بدان ماند كه گنجى در خرابى چنان نوشم كه شيرينتر شرابى نباشد بر سر سرو آفتابى اگر صد بار بربندد نقابى شب و روز آرزومندم به خوابى كه بازآيد به جوى رفته آبى كه خواهد پنجه كردن با عقابى سحرگاهم به گوش آيد خطابى نخواهى ديد در دوزخ عذابى
نخواهى ديد در دوزخ عذابى