خبر از عيش ندارد كه ندارد يارى جان به ديدار تو يك روز فدا خواهم كرد يعلم الله كه من از دست غمت جان نبرم غم عشق آمد و غم هاى دگر پاك ببرد مى حرامست وليكن تو بدين نرگس مست مي روى خرم و خندان و نگه مي نكنى خبرت هست كه خلقى ز غمت بي خبرند سرو آزاد به بالاى تو مي ماند راست مي نمايد كه سر عربده دارد چشمت سعديا دوست نبينى و به وصلش نرسى
سعديا دوست نبينى و به وصلش نرسى
دل نخوانند كه صيدش نكند دلدارى تا دگر برنكنم ديده به هر ديدارى تو به از من بتر از من بكشى بسيارى سوزنى بايد كز پاى برآرد خارى نگذارى كه ز پيشت برود هشيارى كه نگه مي كند از هر طرفت غمخوارى حال افتاده نداند كه نيفتد بارى ليكنش با تو ميسر نشود رفتارى مست خوابش نبرد تا نكند آزارى مگر آن وقت كه خود را ننهى مقدارى
مگر آن وقت كه خود را ننهى مقدارى