خبرت هست كه بى روى تو آرامم نيست خالى از ذكر تو عضوى چه حكايت باشد ميل آن دانه خالم نظرى بيش نبود شب بر آنم كه مگر روز نخواهد بودن چشم از آن روز كه بركردم و رويت ديدم نازنينا مكن آن جور كه كافر نكند گو همه شهر به جنگم به درآيند و خلاف نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم به خدا و به سراپاى تو كز دوستيت دوستت دارم اگر لطف كنى ور نكنى سعديا نامتناسب حيوانى باشد
سعديا نامتناسب حيوانى باشد
طاقت بار فراق اين همه ايامم نيست سر مويى به غلط در همه اندامم نيست چون بديدم ره بيرون شدن از دامم نيست بامدادت كه نبينم طمع شامم نيست به همين ديده سر ديدن اقوامم نيست ور جهودى بكنم بهره در اسلامم نيست من كه در خلوت خاصم خبر از عامم نيست بندگى لازم اگر عزت و اكرامم نيست خبر از دشمن و انديشه ز دشنامم نيست به دو چشم تو كه چشم از تو به انعامم نيست هر كه گويد كه دلم هست و دلارامم نيست
هر كه گويد كه دلم هست و دلارامم نيست