اى از بهشت جزوى و از رحمت آيتى گفتم نهايتى بود اين درد عشق را معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست چندان كه بى تو غايت امكان صبر بود فرمان عشق و عقل به يك جاى نشنوند ز ابناى روزگار به خوبى مميزى عيبت نمي كنم كه خداوند امر و نهى زان گه كه عشق دست تطاول دراز كرد من در پناه لطف تو خواهم گريختن درمانده ام كه از تو شكايت كجا برم سعدى نهفته چند بماند حدي عشق
سعدى نهفته چند بماند حدي عشق
حق را به روزگار تو با ما عنايتى هر بامداد مي كند از نو بدايتى با تو مجال آن كه بگويم حكايتى كرديم و عشق را به پديدست غايتى غوغا بود دو پادشه اندر ولايتى چون در ميان لشكر منصور رايتى شايد كه بنده اى بكشد بى جنايتى معلوم شد كه عقل ندارد كفايتى فردا كه هر كسى رود اندر حمايتى هم با تو گر ز دست تو دارم شكايتى اين ريش اندرون بكند هم سرايتى
اين ريش اندرون بكند هم سرايتى