چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را سروبالاى كمان ابرو اگر تير زند دست من گير كه بيچارگى از حد بگذشت كاشكى پرده برافتادى از آن منظر حسن همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندى ليكن آن نقش كه در روى تو من مي بينم چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب گفتم آيا كه در اين درد بخواهم مردن پنجه با ساعد سيمين نه به عقل افكندم سعدى از سرزنش خلق نترسد هيهات سر بنه گر سر ميدان ارادت دارى
سر بنه گر سر ميدان ارادت دارى
چه كند گوى كه عاجز نشود چوگان را عاشق آنست كه بر ديده نهد پيكان را سر من دار كه در پاى تو ريزم جان را تا همه خلق ببينند نگارستان را تا دگر عيب نگويند من حيران را همه را ديده نباشد كه ببينند آن را گفت يك بار ببوس آن دهن خندان را كه محالست كه حاصل كنم اين درمان را غايت جهل بود مشت زدن سندان را غرقه در نيل چه انديشه كند باران را ناگزيرست كه گويى بود اين ميدان را
ناگزيرست كه گويى بود اين ميدان را