متناسبند و موزون حركات دلفريبت چو نمي توان صبورى ستمت كشم ضرورى اگرم تو خصم باشى نروم ز پيش تيرت به قياس درنگنجى و به وصف درنيايى اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهى عجب از كسى در اين شهر كه پارسا بماند تو برون خبر ندارى كه چه مي رود ز عشقت تو درخت خوب منظر همه ميوه اى وليكن تو شبى در انتظارى ننشسته اى چه دانى تو خود اى شب جدايى چه شبى بدين درازى
تو خود اى شب جدايى چه شبى بدين درازى
متوجه است با ما سخنان بى حسيبت مگر آدمى نباشد كه برنجد از عتيبت و گرم تو سيل باشى نگريزم از نشيبت متحيرم در اوصاف جمال و روى و زيبت نه چنان كه بنده باشم همه عمر در ركيبت مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت به درآى اگر نه آتش بزنيم در حجيبت چه كنم به دست كوته كه نمي رسد به سيبت كه چه شب گذشت بر منتظران ناشكيبت بگذر كه جان سعدى بگداخت از نهيبت
بگذر كه جان سعدى بگداخت از نهيبت