من اندر خود نمي يابم كه روى از دوست برتابم تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقى بيا اى لعبت ساقى نگويم چند پيمانه مرا روى تو محرابست در شهر مسلمانان مرا از دنيى و عقبى همينم بود و ديگر نه سر از بيچارگى گفتم نهم شوريده در عالم نگفتى بي وفا يارا كه دلدارى كنى ما را زمستانست و بى برگى بيا اى باد نوروزم حيات سعدى آن باشد كه بر خاك درت ميرد
حيات سعدى آن باشد كه بر خاك درت ميرد
بدار اى دوست دست از من كه طاقت رفت و پايابم و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم كه كذابم كه گر جيحون بپيمايى نخواهى يافت سيرابم و گر جنگ مغل باشد نگردانى ز محرابم كه پيش از رفتن از دنيا دمى با دوست دريابم دگر ره پاى مي بندد وفاى عهد اصحابم الا ار دست مي گيرى بيا كز سر گذشت آبم بيابانست و تاريكى بيا اى قرص مهتابم درى ديگر نمي دانم مكن محروم از اين بابم
درى ديگر نمي دانم مكن محروم از اين بابم